توضیحات
مرگ یکی از پدیده های طبیعی این دنیاست که کودکان می خواهند با مفهوم آن آشنا شوند. پیش تر در مقاله ای با عنوان «سوالات کودکان درباره مرگ»، به 11 سوال رایج کودکان درباره مرگ و پاسخ های کامل آن پرداختیم. از آنجایی که درک مفهوم مرگ ممکن است کودکان را نگران کند، می توانیم با عادی سازی آن در قالب قصه به پذیرش بهتر آن کمک کنیم. قصه « خداحافظ جوجه رنگی» یک قصه کودکانه درباره مرگ است که به کودکان می آموزد « مرگ چیست» و « چگونه می توان با فرد از دست رفته خداحافظی کرد».
نویسنده: دکتر رضا ریحانی | درمانگر مجاز ICEEFT کانادا
در متن قصه کودکانه درباره مرگ، نحوه پاسخگویی درست به غم کودک در مورد از دست دادن با رنگ سبز مشخص شده است. شما می توانید از این گفتگو الهام بگیرید. برای آشنایی با نحوه پاسخگویی به سوالات کودکان درباره مرگ پیشنهاد می کنیم اینجا کلیک کنید.
قصه کودکانه درباره مرگ : قصه مرگ حیوان خانگی (خداحافظ جوجه رنگی)

ویژه کودکان 4 تا 9 سال
بهار از راه رسیده بود و خیابان ها پر شده بود از جوجه رنگی ها و اردک های کوچک. تارا و دوستش مینا، از مادران شان خواستند تا برای آن ها جوجه رنگی و اردک بخرند. مادر تارا که قبلا برای او همستر خریده بود، و می دانست که او خوب از آن ها مراقبت می کند، به دوستش گفت:« به نظر من، بهتره براشون چندتا بخریم.». تارا و مینا با خوش حالی چند جوجه و اردک قشنگ انتخاب کردند و خریدند.
از آن روز به بعد، هم تارا و هم مینا، همیشه با جوجه های خود بازی می کردند. به آن ها غذا می دادند و از آن ها مراقبت می کردند. روزهای خیلی شادی بود. تا اینکه یک روز، مینا گریه کنان زنگ خانه تارا را زد. وقتی تارا در را باز کرد، دوستش را دید که با صدای بلند گریه می کند. او را بغل کرد و به خانه دعوتش کرد.
اگه برای موضوعات کم اهمیت، فرزندتون رو دعوا میکنید و کنترل خشم خیلی سخت شده واستون، حتما اینجا کلیک کنید.
تارا پرسید:« چی شده مینا؟!». مینا گفت:« امروز صبح که بیدار شدم، دیدم دوتا از جوجه رنگی هام مردن! خیلی ناراحتم! دوست داشتم همیشه کنارم باشن!». تارا وقتی این حرف را شنید، یاد خودش افتاد. او قبلا همستر داشت و چند تا از آن ها را از دست داده بود. او می دانست که الان دوستش چقدر ناراحت است. برای همین دستش را روی شانه مینا گذاشت و گفت:« می فهمم که چقدر ناراحتی. تو دوست داشتی با آن ها همیشه بازی کنی، اما الان پیش تو نیستن!».
گریه مینا قطع نمی شد. بعد از مدتی، تارا پرسید:« مینا! تو میدونی جوجه ها از کجا اومده بودن؟!». مینا جواب داد:« آره، مامانشون تخم گذاشته، بعد از اونا مراقبت کرده و اونام کم کم از تخم اومدن بیرون و جوجه های خوشگلی شدن!». دوباره تارا گفت:« به نظرت مامان این جوجه ها، الان کجاست؟». مینا فکر کرد و گفت:« یا تو روستان، یا مردن!».
تارا بخاطر پاسخ های درست دوستش به او آفرین گفت و بعد ادامه داد:« کاملا درست گفتی. میدونی این جوجه ها هم یه روزی اول داخل تخم بودن، بعد از تخم میان بیرون، دونه و آب می خورن، کم کم بزرگ میشن و بعد عمرشون تموم میشه. بعضیاشونم چون مریض میشن، میمرن. چون همه حیوونا یه روزی به دنیا میان، یه روزی هم از دنیا میرن. میدونم ناراحت کننده ست اما بیا باهاشون خدافظی کنیم تا هم اونا شاد باشن و هم ما کمتر ناراحت!».
مینا کمی آرام شده بود. دیگر گریه نمی کرد. از تارا پرسید:« چکار کنیم؟». تارا گفت:« همون کاری که من با همسترام که مرده بودن کردم. الان میریم. یکم از خاک باغچه تون رو می کنیم، بعد جوجه هاتو برمی داریم. بهشون می گیم که همیشه دوستتون داریم. و بعد خدافظی می کنیم!». مینا قبول کرد و همراه تارا جوجه ها را در خاک باغچه قرار دادند. حال مینا کمی بهتر شده بود.
تارا گفت:« الان باید به این فکر کنیم که چطور می تونیم از بقیه جوجه هامون مراقبت کنیم.». بعد دست مینا را گرفت و باهم به سمت جوجه های شان رفتند. آن ها را در حیاط خانه شان رها کردند و دانه های خوشمزه برای شان آوردند و کلی بازی کردند و خوش حال بودند.
فایل پی دی اف (PDF) قصه کودکانه درباره مرگ را می توانید از زیر دانلود کنید: