وبسایت نبوغ خفته ، فروش دوره‌های فرزندپروری ، قصه های کودکانه | دکتر رضا ریحانی

قصه کودکانه خدا کجاست؟ | متن+پی دی اف

حراج!

تماس بگیرید

قصه کودکانه خدا کجاست با پرسشگری ها و جستجوهای دختری به نام سحر آغاز میشود. در این ماجرا کودکان یاد می گیرند که خدا کجاست.

توضیحات

هدف از « قصه کودکانه خدا کجاست » این است که بچه ها به وجود خدا پی ببرند. در قصه کودکان یاد میگیرند که خدا در کنار تک تک آدم ها و موجودات حضور دارد و نعمت هاب فراوانی به آنها عطا کرده است.

 

اگر قصد دارید بهترین پاسخ ها به سوالات کودکان 4 تا 6 ساله درباره خدا را بخوانید، لطفا اینجا ضربه بزنید

اگر فرزند 6 تا 8 سال دارید، برای خواندن سوالات و پاسخ های قانع کننده آنها درباره خداوند لطفا اینجا ضربه بزنید.

 

قصه کودکانه خدا کجاست : داستان سحر جستجوگر

قصه سحر جستجوگر

قصه کودکانه خدا کجاست: کودکان 5 تا 10 سال

 

فایل پی دی اف (pdf) این قصه را می توانید از زیر دانلود کنید.

قصه کودکانه درمورد خدا کجاست

 

امروز بابا باید به یک سفر کاری میرفت. سحر برای اینکه از پدرش خداحافظی کند، سریع عروسکش را برداشت و از اتاق بیرون آمد. سحر گفت:« بابا! کی از سفر بر میگردی؟». بابا جواب داد:« 10 روز دیگه دخترم.». مامان گفت:« عزیزم خدا به همراهت.». سحر از مامان بپرسید:« خدا میخواد همراه بابا بره؟! مامان! مگه خدا کجاست؟».

 

مامان گفت:« خدا همه جا هست دخترم. جایی نمیره!». سحر پرسید:« یعنی خدا پیش من هم هست. پس کو؟». مامان جواب داد:« خدا رو که با این چشمای قشنگت نمیتونی ببینی.». سحر با تعجب گفت:« پس از کجا بدونم خدا هست؟». مامان لبخندی زد و گفت:« دور و برت رو خوب نگاه کن. حتما متوجه میشی که خدا هست.».

 

پکیج رهایی از زندان تربیتی ریحانی

اگه برای موضوعات کم اهمیت، فرزندتون رو دعوا میکنید و کنترل خشم خیلی سخت شده واستون، حتما اینجا کلیک کنید.

 

داستان درباره خدا کجاست

 

سحر با هیجان گفت:« پس من میرم دنبال خدا بگردم.». و بعد هم سری تکان داد و به مزرعه رفت و کنار رودخانه نزدیک جنگل ایستاد تا خدا را پیدا کند. خانم مرغه با جوجه هایش مشغول دانه خوردن بودند که سحر از راه رسید و پرسید:« خانم مرزغه! تو میدونی خدا همه جاست یعنی چی؟». خانم مرغه گفت:« قدقدقدا، نمیدونم سحرجون!».

 

 

 

بزبز قندی

 

سحر گفت:« تا حالا خدا رو دیدی؟». خانم مرغه گفت:« قدقدقدا، من نه ندیدم! بیا باهم بگردیم شاید بقیه حیوانات جنگل دیده باشند.». آنها رفتند و رفتند تا به بزی تپلی رسیدند. سحر گفت:« بزی تپلی! تو میدونی خدا کجاست؟». بزی تپلی گفت:« من نمیدونم خدا کجاست. شاید اسب سفید بدونه! بیاید بریم پیش اسب سفید.».

 

اسب قصه کودکانه

 

سحر و خانم مرغه و بزی تپلی رفتند پیش اسب سفید و سحر پرسید:« اسب سفید نازنین! تو میدونی خدا کجاست؟». اسب سفید گفت:« دختر کوچولو، من نمیدونم خدا کجاست. ولی شاید خرس مهربون بتونه به ما کمک کنه تا خدا رو پیدا کنیم.». سحر و خانم مرغه و بزی تپلی و اسب سفید با هم به سمت جنگل رفتند تا به خرس مهربون برسند.

 

خرس مهربون

 

رفتند و رفتند تا خرس مهربون را دیدند که از ماهیگیری برگشته بود. سحر پرسید:« خرس مهربون! ما دنبال خدا میگردیم. تو میدونی خدا کجاست؟». خرس مهربون گفت:« من، نه نمیدونم. اما خورشید خانم هر روز از اون دور دورا میاد بیرون و همه جا رو روشن میکنه. اون باید بدونه خدا کجاست! بیاید همگی با هم پیش خورشید خانم بریم».

 

 

خورشید قصه ها

 

سحر و خانم مرغه و بزی تپلی و اسب سفید و خرس مهربون رفتند پیش خورشید خانم. سحر پرسید:« تو که از اون بالا همه جا رو میبینی، میتونی به ما بگی خدا کجاست؟!». خورشید خانم گفت:« مگه چی شده؟». خانم مرغه گفت:« نمیدونم ولی هرچی میگردیم خدا رو پیدا نمیکنیم. دوست داریم ببینمش.». خورشید به اطراف خود نگاه کرد و گفت:« بچه ها من از این بالا یه چیزایی میبینم.».

 

بچه ها همه باهم داد زدند:« آخ جووون، چی میبینی؟ خوب نگاه کن شاید خدا باشه». خورشید به چپ نگاه کرد و گفت:« جنگل رو میبینم که پر از درختای قشنه. دشت رو میبینم که یه عالمه گلهای رنگارنگ داره. یه دریاچه هم میبینم که ماهی های زیادی توی اون شنا میکنند». بعد خورشید به راست نگاه کرد و گفت:« تازه مزرعه رو هم میبینم که کشاورز داره اونجا کار میکنه.».

 

به بالا نگاه کرد و گفت:« باد رو هم میبینم که داره ابرها رو جابجا میکنه». بچه ها گفتند:«پس خدا چی؟». خرسی گفت:« اگه خدا نباشه که خیلی بد میشه!». خورشید به خرس مهربون گفت:« مگه این زنبورا نیستند که از توی دشت برات عسل جمع میکنند تا وقتی صبح بیدار میشی واسه صبحونه بخوری؟!».

 

اسب سفید گفت:«من که عسل نمیخورم. پس خدا به من چی داده که بفهمم هست؟». خورشید خانم لبخندی زد و گفت:« اسب سفید! مگه تو هر روز صبح تا شب توی چمنزار بازی نمیکنی؟». اسب گفت:« خب چرا!». خورشید خانم گفت:« این همه چمن و علف تازه رو خدا هر روز به تو هدیه میده.». اسب سفید گفت:« ای وااای! راست میگی! اصلا حواسم نبود.».

 

بزی تپلی با ناراحتی پرسید:«من که عسل نمیخورم، یعنی خدا به من هیچی نداده؟». خورشیدخانم با خنده گفت:« بزی تپلی! اون علفای تر و تازه و خوشمزه توی چمنزار رو کی بهت داده؟». بزی با خوشحالی گفت:« اصلا حواسم نبود. عجب خدای خوبی! به منم هدیه داده پس.». خانم مرغه گفت:«قدقدقدا … پس هدیه من کجاست؟».

 

خورشید خانم گفت:« خانم مرغی اون جوجه های قشنگ که خیلی دوسشون داری رو کی بهت داده؟». خانم مرغی گفت:« یعنی اونا که یه روزی سر از تخم بیرون اوردند رو خدا بهم داده؟». خورشید خانم گفت:« بله خانم مرغی! همه اونها هدیه خدا هستند که باید خیلی خوب مراقبشون باشی.». سحر به فکر فرو رفته بود و چیزی نمی گفت.

داستان درباره خدا کجاست

تا اینکه خرس مهربون گفت:« سحر خانم شما از خدا چی گرفتی؟ خدا رو تونستی ببینی؟». سحر با لبخند قشنگش گفت:« خدا به من خیلی زیاد هدیه داده. پدر و مادر خوبی داده. غذا داده تا بخورم. نور خورشید رو بهم داده. یک پارک زیبا که توش بازی کنم. و کلی خوراکی های خوشمزه.».
خورشید خانم گفت:« پس، سحر هم هر روز کلی هدیه از خدا میگیره. بچه ها حالا فهمیدین خدا کجاست؟». همه با خوشحالی گفتند:« خدا پیش منه، پیش منه.». خورشید لبخند زد و گفت:« درست فهمیدین. خدا پیش تک تک شماها هست. یعنی خدا همه جا هست!». بعد همه با صدای بلند فریاد زدند:« خدایا ممنونم که هر روز بهمون هدیه میدی. خدای مهربون! خیییییلی دوست داریم!».

 

منبع: shidshad.com

نویسنده: مقداد حکیمی

داستان سحر جستجوگر: سوالاتی که باید بپرسید

سوالاتی که در پایان « قصه کودکانه خدا کجاست » می پرسید، اثربخشی قصه را افزایش می دهد. نبوغ خفته پیشنهاد می کند در پایان قصه سوالات زیر را از فرزندتان بپرسید:
• وقتی سحر از مامان پرسید «از کجا بدونم خدا هست»، مامان چه جوابی داد؟
• خانم مرغه میدونست خدا کجاست؟
• کی پیشنهاد داد که از خانم خورشید هم سوال بپرسند که خدا کجاست؟
• به نظر تو خدا کجاست؟
• تو از کجا متوجه میشی که خدا همه جا هست؟

 

 

 

  • اشتراک این مطلب در شبکه های اجتماعی :