توضیحات
حسادت کودک نسبت به خواهر یا برادر کوچکتر از خود می تواند دلایل بسیاری داشته باشد. با این حال، مهم ترین علت در تفاوت رفتاری والدین قبل از به دنیا آمدن و بعد از به دنیا آمدن فرزند جدید نهفته است. قصه « جوجه کوچولو خواهر بزرگتره» زیباترین قصه درباره حسادت کودک به فرزند کوچکتر است. این قصه ویژه کودکان 4 تا 9 ساله است.
نویسنده: دکتر رضا ریحانی | درمانگر مجاز ICEEFT کانادا
قصه درباره حسادت کودک: جوجه کوچولو خواهر بزرگتره
فایل صوتی قصه درباره حسادت کودک را می توانید از زیر دانلود کنید:
روزی روزگاری، در یک ده زیبا مرغ قشنگی یه تخم گذاشت. خانم مرغی هرروز روی تخم می نشست و از او مراقبت می کرد. چون می خواست به جوجه قشنگش آسیبی وارد نشه و به خوبی به دنیا بیاد.
روزها گذشت تا این که بلاخره جوجه کوچولو، با نوک کوچیکش به تخم ضربه زد و در یه چشم بهم زدن تخم شکست. جوجه کوچولو برای اولین بار، نور خورشید رو دید. او خیلی هیجان زده بود. فورا از تخم بیرون پرید و بعد مامانش رو دید. جوجه کوچولو جیک جیک کنان زیر پرهای گرم و نرم مامانش رفت و خوابید.
جوجه کوچولو خیلی خوش حال بود. او زیر پرهای مامانش خیلی کیف می کرد. و وقتی پرهای براق و درخشان باباش رو می دید از خوش حالی بالا پایین می پرید و فورا روی پشت باباش می نشست و با او جاهای مختلفی می رفت. جوجه کوچولو هر وقت که گرسنه می شد با نوک کوچیکش سریع به دونه های روی زمین ضربه می زد و هرچقدر که می خواست دونه می خورد.
تا این که یه روز، مامان مرغی دوباره تخم گذاشت. مامان مرغی برای این که بتونه از جوجه کوچیکش مراقبت کنه مجبور بود بیشتر وقتا روی تخم بشینه.
جوجه کوچولو از این که دیگه مثل قبل نمی تونست با مامانش باشه و زیر پرهای گرم و نرمش بمونه خیلی ناراحت بود. به همین خاطر، بیشتر وقتا پیش باباش می رفت و یا مشغول دونه خوردن و گشتن در ده می شد.
یه روز وقتی جوجه کوچولو چشمای بزرگش رو باز کرد، دید که تخم شکسته و یه جوجه دیگه به دنیا اومده. حالا جوجه کوچولو یه خواهر کوچیکتر داشت. او دیگه نمی تونست همیشه زیر پرهای گرم و نرم مامانش باشه. هر وقت می خواست دونه بخوره، خواهرش هم میومد و نمی تونست مثل قبل راحت دونه بخوره. جوجه کوچولو به خواهرش حسودیش می شد. چون انگار او همیشه مزاحمش بود. خواهرش نیاز به مراقبت داشت، اما از این که جوجه کوچولو می دید مامانش بیشتر وقتا کنار اونه، خیلی حسودیش می شد. جوجه کوچولو ناراحت بود و در ده قدم میزد. تا این که یه جوجه مهربون گفت:” ببخشید، میشه بیای با هم بازی کنیم؟ من خیلی تنهام!”.
جوجه کوچولو که حوصله اش سر رفته بود و ناراحت بود، تصمیم گرفت بازی کنه. او از بازی کردن با دوستش خیلی لذت برد. اما کم کم داشت غروب می شد و باید به لونه خودشون برمی گشت. وقتی به لونه رسید، مامانش او رو بغل کرد و گفت:” دلمون برات خیلی تنگ شده بود. کجا بودی؟!”. اما جوجه کوچولو، هنوز به خواهرش حسودی می کرد. به مامانش گفت:” شما خواهرمو بیشتر دوس دارین. منم لونه نموندم.” و بعد رفت و یه گوشه خوابید.
فردا که شد، دوباره جوجه کوچولو که بیرون رفت. او جای جدیدی قدم زد. اما باز هم یه جوجه خوشگل دید. جوجه خوشگل گفت:” من تنهام. کسی باهام بازی نمیکنه. میای بازی کنیم؟”. جوجه کوچولو که خیلی باهوش بود، با خودش گفت:” چقد خوبه که من تنها نیستم! خیلی خوبه که یه خواهر دارم که هروقت خواستم میتونم باهاش بازی کنم! میتونم باهاش حرف بزنم!” و بعد کمی با جوجه خوشگل بازی کرد و بعد فورا به لونه رفت. وقتی نزدیک لونه رسید، از دور دید که مامان و باباش رفتن که غذا بیارن. و خواهرش تنها کنار در لونه واستاده.
جوجه کوچولو حالا کمی بزرگ تر شده بود. او با پاهای قوی ای که داشت، راه می رفت تا به لونه برسه. ناگهان یه گربه بدجنس، آروم آروم به خواهر نزدیک می شد. وقتی جوجه کوچولو متوجه گربه شد، با پاهای قدرتمندش سریع دوید و با ناخن های تیزش به پشت گربه ضربه زد. گربه ترسید و فورا پا به فرار گذاشت. جوجه کوچولو خواهرش رو بغل کرد و گفت:” خوبه که تو رو داریم. تو هستی، یعنی من تنها نیستم. میتونیم باهم بازی کنیم! حتی خوش حالم که خواهر بزرگترم!”. خواهر لبخند زد و گفت:” آره تو ازم مراقبت میکنی و باهام بازی میکنی!”. و بعد جوجه کوچولو خواهرش رو بغل کرد و بابا و مامان هم از دیدن این که بچه هاشون انقدر مهربونن و باهم دوستن، بهشون بیشتر افتخار کردن.
اگر دنبال قصه های هدفمند کودکانه می گردید، پیشنهاد می کنیم قصه های دیگر وب سایت نبوغ خفته را نیز بخوانید.
سلام دکتر ممنون بابت قصه های زیباتون.
مخصوصا فایل صوتی با صدای دلنشینتون که خیلی بچه ها تحت تاثیر قرار میگیرند🌹🙏
سلام هانیه. خیلی ممنونم ازت. باعث افتخاره ماست جلب تایید شما