توضیحات
تعداد قصه برای بازی های جنسی کودکان کم نیست. اما مشکل اینجا است که خیلی متناسب با فرهنگ و ارزش های ما نیست. شما می توانید « قصه غلغلک بد، راز بد » را به صورت رایگان از همین صفحه بخوانید. ماجرا از این قرار است: بچه گرگ ملوسی که بخاطر کمبود غذا، با مادرش به خدمت سلطان جنگل می رود. اما سلطان جنگل، برخلاف ظاهری مهربان، باطنی زشت دارد.
نویسنده: دکتر رضا ریحانی| درمانگر مجاز ICEEFT کانادا
قصه برای بازی های جنسی کودکان: قصه غلغلک بد، راز بد

ویژه کودکان 4 تا 9 ساله
روزی روزگاری، بچه گرگ ملوسی با مادرش زندگی می کرد. اسم این بچه گرگ ملوس « لوسی » بود. لوسی کنار مادرش خیلی شاد بود. تا اینکه هیچ غذایی در جنگل پیدا نمی شد. بعضی از حیوانات تصمیم گرفتند به جنگل دیگری بروند. اما لوسی و مادرش می خواستند از سلطان جنگل کمک بگیرند. آن ها رفتند و رفتند تا به قلمروی سلطان جنگل رسیدند.
وقتی سلطان جنگل را دیدند، مادر لوسی گفت:« سلام سلطان جنگل! ما غذایی برای خوردن نداریم. میتونیم در قلمروی شما کار کنیم و در عوضش بهمون غذا بدید؟». سلطان جنگل با مهربانی نگاه کرد، سپس نزدیک تر آمد، دستی به سر لوسی کشید و جواب داد:« بله حتما! شما برای من کار کنید و قلمروی مرا تمیز کنید. منم بهتون غذا میدم. نگران بچه ملوستون هم نباشید. خودم شخصا از او مراقبت می کنم!».
قصه برای پنهان کردن ادام خصوصی
لوسی و مادرش خیلی خوشحال شدند. از سلطان جنگل تشکر کردند و در قلمروی سلطان جنگل ماندند. مادر مشغول نظافت شد. سلطان جنگل پیش لوسی ملوس آمد و گفت:« بگو ببینم اسمت چیه؟». لوسی با خجالت پاسخ داد:« لوسی هستم قربان!». سلطان جنگل گفت:« خیلی اسمت قشنگه. مثل خودت که انقدر ملوسی. فکر کنم حوصلت داره سر میره. بگو ببینم دوست داری بازی کنیم؟». لوسی از خوشحالی بالا پرید و گفت:« آره، آره قربان. اما چی بازی؟». سلطان جنگل لبخندی زد و گفت:« غلغلک بازی. خیلی دوست دارم غلغلک بازی رو.».
اگه برای موضوعات کم اهمیت، فرزندتون رو دعوا میکنید و کنترل خشم خیلی سخت شده واستون، حتما اینجا کلیک کنید.
سپس، سلطان جنگل شروع کرد به غلغلک دادن لوسی. آنقدر شکم لوسی را غلغلک داد که او از خنده دلدرد گرفت. لوسی با خنده های بلند می گفت:« بسه! واای بسسسسه! وای دلم. خدایا. بسه!». لوسی کلی خندید و سلطان جنگل دست از غلغلک برداشت و گفت:« خب بگو ببینم چطور بود؟ خوب بود؟ خندیدی؟ خوش گذشت؟». لوسی هنوزم خنده اش بند نیامده بود، اما گفت:« خیلی خوب بود قربان. تا حالا انقدر نخندیده بودم. شما خیلی مهربونید!».
پکیج جامع و کامل تربیت جنسی کودک و نوجوان
وقتی شب شد، سلطان جنگل به لوسی و مادرش غذای خوشمزه ای داد. آن ها غذا را خوردند و لوسی گفت:« مامان! سلطان جنگل خیلی مهربونه. امروز کلی بازی کردیم و خندیدیم، الانم غذای خوشمزه ای داد بهمون. مگه نه؟». مادر لبخندی زد و گفت:« آره همینطوره!». آن ها خوابیدند و فردا دوباره مادر لوسی مشغول نظافت شد. و سلطان جنگل پیش لوسی آمد و گفت:« خب دوست من چطوری؟ بیا پیشم ببینمت!». لوسی نزدیک سلطان جنگل رفت. سلطان او را بغل کرد و او را غلغلکش داد.
قصه جنسی در مورد باور نکردن فضای مجازی
اما این بار به غیر از شکم، اندام های خصوصی لوسی را هم غلغلک می داد. لوسی خیلی از این کار اذیت می شد. او می خواست فرار کند، اما سلطان جنگل می گفت:« لوسی! بچه ننه نباش. بیا بازی کنیم.». لوسی با چشمانی غمگین گفت:« شما نباید به اندام های خصوصی من دست بزنید. این بده!». اما سلطان جنگل دوباره او را بغل کرد و همه جای او را لمس کرد و غلغلک داد و گفت:« بازیه لوسی. اگه بخوای این بازی رو به مادرت بگی، از قلمروی خودم میندازمتون بیرون. بعد باید گرسنگی و سختی بکشین. کار احمقانه ای نکن!».
شب شد و دوباره لوسی و مادرش تنها شدند. اما این بار لوسی خیلی ناراحت بود. او اشتهایی نداشت و غذایی نخورد. او از آن بازی اذیت می شد، و می دانست که این راز خوبی نیست. او می دانست که باید به مادرش بگوید اما می ترسید که غذایی نداشته باشند. او می خواست بخوابد که ناگهان صدای شجاعی از قلبش گفت:« به مامانت بگو. اون باورت میکنه و میتونید برید جای دیگه زندگی کنید.». لوسی شجاعانه همه ماجرا را به مادرش گفت. مادرش او را بغل کرد و گفت:« تو یه قهرمانی. قهرمانی که بهم گفتی. اون سلطان اصلنم مهربون نیست. فردا میریم جایی که بیشتر حیوانات جنگل رفتند.». سپس، لوسی مادرش را بغل کرد و با آرامش خوابید.
مجموعه قصه های آموزش کنترل خشم
مجموعه قصه های ابراز احساسات و نیازها
مجموعه قصه های تقویت اعتماد به نفس و عزت نفس