توضیحات
قصه خرسی و خواسته هایش درمورد ابراز شفاف و واضح خواسته ها نوشته شده است.
وقتی یک کودک خواسته اش را با گریه عنوان می کند، یکی از کلافه کننده ترین صحنه های والدگری ظاهر می شود. ما می دانیم که شما دوست دارید فرزندتان خواسته هایش را شفاف ابراز کند. این قدرت در فرزندتان حس خوبی به شما می دهد. قصه «خرسی و خواسته هایش» در قالب یک ماجرا چگونگیِ کسب این قدرت را به فرزندتان می آموزد.
اگر فکر میکنید فرزندتان رفتارهای بد دوستان و اطرافیان را تقلید میکند، برای از بین بردن اینگونه رفتارهای ناپسند، لطفا اینجا ضربه بزنید.
خرسی و خواسته هایش

قصه خرسی و خواسته هایش: ویژه کودکان 4 تا 9 سال
فایل صوتی قصه خرسی و خواسته هایش
بهار از راه رسیده بود و هوا خیلی خوب بود. همه حیوانات جنگل از خانه و لانه های شان بیرون آمده بودند. خرس کوچولو هم از خواب زمستانی بیدار شده بود. خرسی دست مادرش را گرفت تا با هم در جنگل بگردند. همین که کمی از خانه دور شدند، چشم خرسی به دوستانش افتاد. از مادرش خواست کمی صبر کند تا با دوستانش بازی کند.
خرسی مشغول بازی بود که ناگهان بغض گلویش را گرفت. او می خواست به دوستانش چیزی بگوید، اما این بغض نمی گذاشت که او حرف بزند. ناگهان، زد زیر گریه. ببری که دوست نداشت خرسی ناراحت باشد، سمت او رفت و گفت:« ناراحت شدی. آره؟ چی شد که گریه ات گرفت؟ چی ناراحتت کرده؟». خرسی وقتی این سوال را شنید، فورا پرید بغل مادر و گریه کرد.
مادر از اینکه خرسی گریه می کرد ناراحت شده بود. او دوست داشت خرسی صحبت کند و بگوید که چه می خواهد. اما خرسی فقط گریه می کرد. همه دوستان خرسی سمت او آمدند و گفتند:« ما تو رو دوست داریم. نمیخوایم ناراحت باشی. بگو چی شد که گریه کردی؟ چی میخواستی؟». خرسی که دید همه او را دوست دارند، یکم آرام شد.
بعد سرش را پایین انداخت و آرام گفت:« من اون عروسک رو می خواستم!». وقتی گراز فهمید که خرسی برای چه چیزی گریه می کرده، به او گفت:« دوست خوبم! عروسک دست من بود. اما نمی دونستم که تو اون رو میخوای. اگه بهم می گفتی، بهت میدادمش. بیا اینم عروسک!». خرسی خیلی خوشحال شد. فورا عروسک را گرفت و اشک هایش را پاک کرد.
ببری نزدیک خرسی شد، دست او را گرفت و گفت:« حالا بیا برگردیم بازی کنیم. اما اگه چیزی خواستی، حتما به ما بگو. وقتی گریه می کنی، هیچ کدوممون نمی دونیم چی میخوای. پس، اگه دوست داری به چیزی که میخوای برسی، باید حرف بزنی. بهمون بگی چی میخوای. باشه؟». خرسی با خوشحالی قبول کرد و گفت:« اگه بهم ندادین چی؟ اینجوری خیلی ناراحت میشم!». ببری گفت:« اگه اونی که می خواستی رو بهت ندادیم، بپرس که چرا بهت نمیدیمش. اینجوری می تونیم با کمک هم بهتر و خوشحال تر بازی کنیم. تو هم شاید چیزی داشته باشی که اگه ما ازت بخوایم، اونجا بهمون ندیش. بخوای بیشتر باهاش بازی کنی، بعد به ما بدیش».
خرسی قبول کرد و رفتند سمت بازی کردن. مادر خرسی خیلی خوشحال شده بود. چون دید که بچه باهوشش فهمید که اگر چیزی را می خواهد، باید به بقیه بگوید. وسط بازی بودند که خرسی توپ ببری را می خواست. او پیش ببری رفت و بدون اینکه گریه کند، به ببری گفت. ببری هم به او گفت:« یکم دیگه باهاش بازی کنم، بعد توپو میدم بهت». آن موقع بود که خرسی فهمید اگر گریه نکند و خواسته خودش را واضح بگوید، همیشه می تواند با خوشحالی و بدون قهر با دوستانش بازی کند.
اگر فرزندتان اضطراب جدایی دارد، می توانید از قصه کبوتر آبی بهره ببرید.