توضیحات
بچه ای که به ازدواج و بارداری فکر میکنه کودک غیرنرمالی نیست. بنابراین، سعی کنید حرف های او را بشنوید و همدلانه برخورد کنید. اما بعد از آن می توانید افکار و انرژی فرزندتان را به مسیر دیگری هدایت کنید. در این قصه، کودکان یاد می گیرند که ازدواج و بارداری متناسب سن آن ها نیست و حتی می تواند آن ها را از لذت های کودکی دور کند.
نویسنده: دکتر رضا ریحانی | درمانگر مجاز ICEEFT کانادا
قصه برای بچه ای که به ازدواج و بارداری فکر میکنه: قصه من بازی میخوام

ویژه کودکان 4 تا 7 سال
امروز خرس کوچولو در آسمان ها پرواز می کرد. او خیلی خوش حال بود. پدرش تلویزیون خریده بود و قرار بود کلی برنامه های قشنگ ببیند. خرس کوچولو با خوش حالی جلوی تلویزیون نشست و گفت:« بابا! لطفا زود باش. میخوام همه شبکه ها رو نگاه کنم.». پدر لبخندی زد و بعد فورا تلویزیون را روشن کرد. خرس کوچولو هنوز هم روی ابرها بود.
خرس کوچولو اول شبکه کودک را نگاه کرد. کمی بعد شبکه را عوض کرد و مسابقه شنا را تماشا کرد. چیزی نگذشته بود که شبکه را تغییر داد و حیوانات را نگاه کرد. خرس کوچولو صبر نداشت و می خواست همه برنامه های تلویزیون را تماشا کند. او شبکه را عوض کرد و عوض کرد تا فیلم جالبی دید. مادری که شکمش بزرگ شده بود و یک بچه کوچولو داشت.
11 قصه جذاب در مجموعه قصه های تربیت جنسی
وقتی خرس کوچولو این صحنه را دید دلش بچه خواست. او می خواست یک بچه کپل مپلی داشته باشد. خرس کوچولو به بچه فکر می کرد که ناگهان صدای مادرش آمد که می گفت:« بسه دیگه! تلویزیون رو خاموش کن و برو کمی بازی کن!». خرس کوچولو تلویزیون را خاموش کرد و بیرون رفت، اما هنوز هم به بچه دار شدن فکر می کرد. ببری پیش خرس کوچولو نشست و گفت:« ببین چیزی شده؟ خیلی تو فکری!».
اگه برای موضوعات کم اهمیت فرزندتون رو دعوا میکنید و کنترل خشم خیلی سخت شده واستون، حتما اینجا کلیک کنید.
خرس کوچولو در حالی که دستش زیر چانه اش بود، گفت:« دلم میخواد بچه داشته باشم!». ببری خندید و گفت:« هر وقت بزرگ شدی و ازدواج کردی میتونی بچه داشته باشی!» و دوید و رفت. خرس کوچولو از آن لحظه به بعد فقط به ازدواج کردن و عروسی گرفتن و بچه دار شدن فکر می کرد. او آنقدر در این فکرها غرق بود که همان جا خوابش برد. خرس کوچولو خواب دید که درون شکمش بچه دارد. او خیلی ذوق داشت.
اما کم کم این خواب خرس کوچولو را آزار داد. خرس کوچولو درون شکمش یک بچه داشت. روز به روز بچه بزرگتر می شد و شکم خرس کوچولو چاق تر می شد. آنقدر بچه بزرگ شده بود که خرس کوچولو حتی نمی توانست جلوی پایش را ببیند. خرس کوچولو دیگر نمی توانست با پاهای کوچکش راه برود. حتی نمی توانست سرپا بایستد و عسل بخورد. او همان جا که دراز کشیده بود، به دوستانش نگاه می کرد.
11 قصه جذاب در مجموعه قصه های تربیت جنسی
خرس کوچولو می دید که دوستانش بازی می کنند، اما او حتی نمی تواند از جایش بلند شود. او خیلی دلش بازی می خواست. اما چون نمی توانست بازی کند، ناراحت بود و گریه می کرد. تا اینکه شرایط بدتر شد. بچه آنقدر در شکمش بزرگ شده بود که او مثل یک بادکنک باد کرده بود. حالا خرس کوچولو چاقالوی چاقالو شده بود. خرس کوچولو چون هنوز خودش یک بچه بود، با آن شکم چاقالویش، مثل یک بادکنک به هوا رفت. او بالا و بالا رفت و تا اینکه نزدیک یک شاخه تیز شد.
خرس کوچولو به شاخه تیز خورد و مثل یک بادکنک می خواست بترکد که از خواب پرید. او خیلی ترسیده بود. فورا به خانه رفت و یک لیوان آب سرد خورد و با خودش گفت:« من هنوز یه بچم. بهتره بازی کنم، بالا پایین بپرم، به اسباب بازیام فکر کنم و شنا کنم. دیگه به ازدواج و بچه داشتن فکر نمیکنم. فقط عروسک بازی میکنم و کیف میکنم!». و بعد، پیش دوستانش رفت و مشغول بازی شد.