وبسایت نبوغ خفته ، فروش دوره‌های فرزندپروری ، قصه های کودکانه | دکتر رضا ریحانی

قصه کودکانه درباره مسخره نکردن | برای بچه هایی که از مسخره شدن میترسند 2024

قصه « پسری که از پینه ها فراری بود» یک قصه کودکانه درباره مسخره نکردن است. کودکان با این قصه یاد می گیرند که از مسخره شدن نترسند. در قصه « پسری که از پینه ها فراری بود» کودکان می آموزند افرادی که دیگران را مسخره می کنند در واقع دارند سعی می کنند از چیزهای مهمی که آزار شان می دهد فرار کنند.

 

دکتر رضا ریحانی

 

نویسنده: دکتر رضا ریحانی | درمانگر مجاز ICEEFT کانادا

 

 

قصه کودکانه درباره مسخره نکردن: قصه پسری که از پینه ها فراری بود

داستان در مورد مسخره کردن

ویژه کودکان 4 تا 9 سال

 

 

صدای خنده ها، پارک را خوش حال کرده بود. همه بچه ها غرق در شادی بودند. هوا هم فوق العاده است. اما روی صندلی پارک، پسری نشسته بود. چشم های او خیلی غمگین بود.‌ آرش از دور او را دید. پیش او آمد و نشست و پرسید:” به نظر ناراحتی رفیق!”. پسر به آرش نگاه کرد و گفت:”آره. چون یکی از بچه های مهد همیشه منو مسخره میکنه! فکر میکنم خیلی بی عرضه هستم!“. آرش به او نزدیک تر شد و گفت:” پس بهتره قصه پسری که از پینه ها فراری بود رو بشنوی”.

 

روزی روزگاری در یک شهر قشنگ، پسری زندگی می کرد. اسم این پسر “ویکی” بود. او اصلا لباس هایش را دوست نداشت. لباس های او پر از پینه های رنگی رنگی بود. هر کدام از پینه ها یک جور بوی بدی می داد. برای همین، همیشه دوست داشت از شر این پینه های بدبو خلاص شود. او فکر کرد و فکر کرد تا راهی برای خلاص شدن از این پینه های بدبو پیدا کرد. راه او این بود:” دنبال بهانه باش، تا پینه های بدبو رو به بقیه بچسبونی! اینطوری راحت میشی!“.

 

ویکی بعد از پیدا کردن راه حل، بلند شد و بشکن زد و بیرون رفت. او وارد جمع بچه ها شد تا با آن ها بازی کند. “سو” هم آنجا بود. سو دختر بازیگوشی بود که عاشق کتاب بود. دست او یک کتاب قشنگ بود و آن را از خود جدا نمی کرد. با اینکه سو کتابش را در دست داشت، اما خیلی خوب بازی می کرد. ویکی نمی توانست مثل سو بازی کند. برای همین، عصبانی شد و فورا پینه نارنجی که بوی پرتقال گندیده میداد را از لباسش کند و به لباس سو زد. پشت پینه نوشته بودند:” تو بی عرضه ای!” سو از این بوی بد خیلی آزرده شد. یک گوشه نشست و ناراحت بود.

 

اما بچه ها به بازی کردن ادامه دادند. هر چقدر ویکی می پرید و بازی می کرد، بوی بد پینه های لباسش بیشتر می شد و بیشتر اذیت می شد. برای همین، دوباره منتظر بهانه بود تا پینه های بدبو را به بقیه بچسباند. کمی نگذشته بود که یکی از بچه ها به نام تام، خسته شد و گفت:” ممممن، می می می میرم آاااااب بخخخخورم! با با با بازی نکنید تا ب ب برگردم!”. ویکی که دنبال بهانه برای کندن پینه های بدبوی لباسش بود، با صدای بلند خندید و پینه ای که بوی پوسته خربزه گندیده می داد را کند و به تام زد. پشت آن پینه نوشته بود:” تو حرف نزنی بهتره!”.

 

تام بعد از این پینه بدبو به لباسش خیلی اذیت شد. رفت و کنار سو نشست. او هم مثل سو ناراحت بود و خجالت می کشید. ولی هر دو به بازی بچه ها نگاه می کردند. ویکی از اینکه فکر می کرد از شر چند پینه بدبو خلاص شده، با خوشحالی بازی می کرد. اما باز هم منتظر فرصت بود تا پینه بدبوی دیگری را جدا کند و به یک نفر دیگر بچسباند. در همین بین، چشم ویکی به سادی افتاد که نمی توانست خوب بدود. پا های او مشکل داشت. اما ویکی که می خواست هر چه زودتر از شر پینه های بدبو خلاص شود، پینه بدبوی دیگری که بوی نان کپک زده می داد را کند و به شلوار سادی زد و بلند خندید. پشت آن پینه بدبو نوشته شده بود:” دست و پا چلفتی!”.

 

سادی هم ناراحت شد و از بازی بیرون آمد. چون مثل سو و تام می ترسید که دوباره پینه بدبویی به او بچسباند. برای همین، کنار سو و تام نشست. آن ها آن‌قدر ناراحت بودند و خجالت می کشیدند که تا غروب از جای شان تکان نخوردند. همه بچه ها خسته شدند و به خانه رفتند. ویکی هم رفت. اما کمی بعد، پدر و مادر ویکی او را بیرون انداختند و به او گفتند:” برو با همون لباسی که رفتی بیرون بیا. برو پینه های بدبو رو پیدا کن و با اونا بیا“. سو و تام و سادی خیلی تعجب کرده بودند. تا این که ویکی چهار دست و پا شد و روی زمین افتاد تا پینه هایی که کنده بود را پیدا کند.

 

او چهار دست و پا می گشت تا این که پا های دوستانش را دید. پا های سو و تام و سادی. سو گفت:” دنبال پینه های بدبو می گردی؟ بیا بگیرشون! بگیر و برگرد خونه!”. ویکی با شرمندگی پینه های بدبو را گرفت و به خانه برگشت!”. وقتی قصه به اینجا رسید، خوش حال شد و به آرش گفت:” فهمیدم! پس اونی که مسخره کرد و خندید، داشت پینه های بدبوی خودش رو به من وصل می کرد تا از شرشون خلاص شه!”. سپس، آرش لبخندی زد و گفت:” دقیقا همینطوره! اون دوستت پینه های بدبوی زیادی داره که باز باید چهار دست و پا رو زمین دنبالشون بگرده! وگرنه خونه راش نمیدن!”.

قصه های کودکانه تربیت جنسی

مجموعه قصه های آموزش جنسی کودک

 

قوری حرف میزند یک قصه کودکانه است.

مجموعه قصه های آموزش کنترل خشم

 

قصه برای افزایش عزت نفس

مجموعه قصه های تقویت اعتماد به نفس و عزت نفس

 

قصه در مورد جدا کردن اتاق خواب کودک

مجموعه قصه های خوب خوابیدن و قوانین خانه

  • اشتراک این مطلب در شبکه های اجتماعی :