وبسایت نبوغ خفته ، فروش دوره‌های فرزندپروری ، قصه های کودکانه | دکتر رضا ریحانی

قصه کودکانه درباره خودباوری | قصه تصویری دو کلاغ سیاه+جدید

قصه کودکانه درباره خودباوری

ویژه کودکان 4 تا 9 ساله

قصه « دو کلاغه سیاه» یک قصه کودکانه درباره خودباوری است. کودکان 4 تا 9 ساله در این قصه یاد میگیرند برای باور داشتن خود، باید خود را بهتر بشناسند. این قصه به کودکان می آموزد که برای خودباوری و داشتن اعتماد به نفس مطلوب نیاز است به ویژگی های درونی و مهارت ها توجه کنند.

 

دکتر رضا ریحانی

 

نویسنده: دکتر رضا ریحانی | روان درمانگر مجاز ICEEFT کانادا

 

 

قصه کودکانه درباره خودباوری | قصه دو کلاغ سیاه

 

قصه در مورد اعتماد به نفس

 

 

روزی روزگاری در یک جنگل سرسبز، کلاغ ناراحتی زندگی میکرد. اسم این کلاغ ناراحت، “فرانک” بود. فرانک همیشه تنهایی در آسمان پرواز میکرد و غصه میخورد. یک روز که از پرواز خسته شد، روی سنگی نشست. او در حال غصه خوردن بود، که ناگهان یک طاووس قدبلند از جلوی او رد شد. طاووس کمی بعد، پرهاشو باز کرد. وقتی چشم فرانک به پرهای زیبای طاووس افتاد، جلوی او رفت و گفت:” کاش منم مثل تو بودم. چه پرهای زیبایی داری!”. و بعد، پر زد و با دلی غمگین از اونجا دور شد.

 

قصه برای عزت نفس

 

فرانک پر زد و پر زد تا خسته شد و روی یه شاخه بلند نشست. دوباره در حال غصه خوردن بود که یه پلنگ خوشگل از زیر شاخه رد شد. فرانک با ناراحتی به پلنگ نگاه کرد و بعد، پر زد و جلوی پلنگ نشست. با حسرت به پلنگ نگاه کرد و گفت:” وای! تو خیلی قشنگی. چه دندونایی داری! به به!” کاش منم مثل تو زیبا بودم!”. سپس، با ناراحتی پر زد و رفت. او رفت و رفت، تا در آسمان یه طوطی رنگارنگ دید. فرانک کنار طوطی پر زد و گفت:” کاش پرهای منم رنگارنگ بود. خودمو اصلا دوست ندارم. ببین چقدر سیاهم. همه جای بدنم یه رنگه، اونم چه رنگی! سیاه! سیاهم شد رنگ آخه؟!”.

 

قصه دو کلاغ سیاه

 

اون روز ناراحتی فرانک بیشتر و بیشتر شد. غروب شد و فرانک وارد لونه‌ش شد. تک و تنها، یه گوشه دراز کشید و با خودش گفت:” من بخاطر این ظاهر زشتم نمیتونم با کسی دوست شم! خجالت میکشم! حتی نمیتونم با بقیه خیلی حرف بزنم و باهاشون دوستی کنم! چرا من انقدر زشتم. اگه منم خوب بودم، الان دیگه تنها نبودم. خیلی شاد بودم!”. فرانک در همین فکرها بود که خوابش برد.

 

دوباره صبح شد. فرانک اصلا دلش نمیخواست از لونه‌ش بیرون بره. خجالت میکشید. اما لونه خیلی خسته‌کننده بود. برای همین، دوباره با قلبی پر از ناراحتی، از لونه پرید و بیرون رفت. فرانک تصمیم گرفت جایی بره که هیچکس اونو نبینه. چون خودشو خیلی کوچیک و بد و زشت میدید. او پر زد و پر زد تا به رودخونه‌ای رسید. همونجا کنار رودخونه نشست و ناراحت بود.‌ او توی آب خودشو نگاه کرد و گفت:” چی میشد اگه منم یه عالمه رنگ میداشتم!؟ واقعا خیلی خوب و قشنگ می شدم. حتما الان یه عالمه دوستم پیدا میکردم و از زندگیم لذت میبردم!”.

 

قصه اعتماد به نفس کودکان

 

فرانک به تصویر خودش در آب نگاه میکرد و غصه میخورد که ناگهان یه ماهی خیلی خوشگل بالای آب اومد. فرانک از اینکه ماهی کوچولو اون رو دیده بود، خیلی خجالت کشید. فورا پشتش رو به ماهی کرد و گفت:” خوش به حالت! چقدر تو خوشگلی!” بعد گریه کرد و فورا پر زد و رفت. فرانک هیچ وقت خودشو قبول نداشت، او هیچ وقت خودشو دوست نداشت. چون فکر میکرد وقتی میتونه دوستای زیاد و خوبی داشته باشه که خوشگل باشه، که پرهای رنگارنگ داشته باشه و یا قد بلندی داشته باشه. او مثل همیشه پر زد و رفت. فرانک تصمیم گرفت از اون جنگل بره و تنهایه تنها باشه.

 

او پرواز کرد و به جنگل دیگه‌ای رفت. وقتی به جنگل جدید رسید، چیزی دید که اصلا باورش نمیشد. او دید که همه حیوانات دور هم جمع شدن. و یه صدایی شنید که شبیه صدای خودش بود. فرانک خیلی کنجکاو شد. فورا پر زد و از بالای سر حیوانات میخواست ببینه اونجا چه خبره. چیز عجیبی دید. یه کلاغ، درست مثل خودش اون وسط بود و حیوانات جنگل خیلی بهش احترام میذاشتن و دوسش داشتن. فرانک نزدیکتر شد و دید که یه خرگوش نزدیک کلاغ ایستاده و میگه:” تو رو خدا بهم کمک کن. تو میتونی پیداش کنی. اون خیلی برام باارزشه!”. فرانک روی شاخه نشست و صبر کرد تا همه حیوانات از اونجا دور شن. وقتی همه رفتن، فرانک فورا کنار کلاغ نشست و گفت:

 

“چطوری این همه دوست داری؟! توام که مثل منی. همه جات سیاهه سیاهه!”. کلاغ لبخندی زد و گفت:” درسته! من همه جام سیاهه. حتی نوکم! حتی پاهام! اما من به ظاهرم کار ندارم. به قیافم و قدم و رنگم کاری ندارم. من چیزی دارم که هیچکس نداره!”. فرانک خندید و با یه صورت مسخره گفت:” مثلا چی داری؟”. کلاغ گفت:” چشمای قوی! من میتونم چیزای باارزشی که بقیه گم کردن رو پیدا کنم. حتی سلطان جنگلم بهم احترام میذاره!”. فرانک فکر کرد و گفت:” آره! راست میگی! منم میتونم. منم میتونم. پس این قدرته مهمیه. پس منم میتونم مثل تو یه عالمه دوست داشته باشم!”. کلاغ لبخندی زد و گفت:” بله! درسته! اسم من جیمی هستش. میتونیم از فردا باهمدیگه به حیوانات جنگل کمک کنیم و کلی دوست داشته باشیم. چون ما باارزشیم. ما هم میتونیم!”. از اون روز به بعد، فرانک به خودش افتخار میکرد و کلی دوست پیدا کرد.

 

 

قصه برای افزایش عزت نفس

مجموعه قصه های تقویت اعتماد به نفس و عزت نفس کودکان

 

  • اشتراک این مطلب در شبکه های اجتماعی :