قصه « بی اجازه برندار »، زیباترین قصه دست نزدن به وسایل دیگران است. داستان درمورد یک مداد زیباست که از دست پسربچه ای ناشناس به نام رادمهر فرار میکند. هرچند تمام این اتفاقات در خواب رخ میدهد، اما پیام را به شیوه ای رسا و واضح به ذهن کودکان منتقل میکند. در این قصه، کودکان 4 تا 9 ساله یاد میگیرند بدون اجازه بقیه وسایل آن ها را برندارند.
نویسنده: دکتر رضا ریحانی| روان درمانگر مجاز ICEEFT کانادا
روزی بود و روزگاری، در یک شهر قشنگ، پسربچه بازیگوشی به اسم “رادمهر” زندگی میکرد. رادمهر خیلی به نقاشی علاقه داشت و برای همین کلاس نقاشی میرفت. رادمهر به همه چیز خوب دقت میکرد، حتی به وسایل دوستاش. یه روز، دوستش که کنارش میشست، یه مدادی خریده بود که خیلی قشنگ بود. رادمهر تمام حواسش به اون مداد بود. و وقتی خانم مربی گفت :” بچهها حالا این خرسی رو بکشید، رادمهر دستش رو نزدیک مداد برد تا برداره که دوستش گفت:” نه، اجازه نداری برداری. چون خودم لازم دارم. لطفا با مدادهای خودت نقاشی کن!”.
اما رادمهر، خیلی بیادبانه رفتار کرد. او به زور مداد قشنگ دوستش رو برداشت و شروع کرد به نقاشی. دوستش خیلی ناراحت شد و به خانم مربی گفت. خانم مربی مداد رو از رادمهر گرفت. رادمهر خیلی ناراحت شده بود. اون روز تمام فکرش پیش مداد دوستش بود و با خودش میگفت:” خیلی زشته. خیلی خسیسه. مگه چیه؟ من فقط مدادشو دوست داشتم و لازم داشتم. خیلی ازش ناراحتم. نباید این کارو میکرد!”. در همین فکرها بود که ناگهان خوابش برد.
رادمهر خواب دید همون اتفاقی که توی کلاس نقاشی افتاده دوباره تکرار شد. او مداد قشنگ دوستش رو دید، حواس دوستش پرت بود. برای همین میخواست بدون اجازه مدادش رو برداره. دستش رو آروم سمت مداد برد که برداره، یهو مداد بلند شد و اونورتر پرید. چشمای رادمهر از تعجب چهارتا شد. خودشو بیشتر خم کرد که مداد رو برداره که یهو میزش کج شد و با سر رفت تو زمین. رادمهر سرش رو گرفته بود و مداد با صدای بلند به او میخندید و میگفت:” ها ها ها! دیدی حالا. من تو رو نمیشناسم. تو نباید بهم دست بزنی. باید حتما از صاحب من اجازه بگیری. من که تو رو نمیشناسم!”.
رادمهر عصبانی شد. صورتش از خشم قرمز شده بود. فورا از روی زمین بلند شد و دوباره دستش رو سمت مداد برد. این بار مداد فورا از روی میز پایین پرید و با سرعت زیاد فرار کرد. رادمهر هم برای اینکه بتونه بگیرش، فورا دوید که ناگهان رفت توی شکم خانم مربی. مداد صدای تصادف رادمهر با خانم مربی رو شنید. برگشت و دوباره بلند بلند خندید و گفت:” ها ها ها! من تو رو نمیشناسم. نباید بهم دست بزنی. حتما باید از صاحبم اجازه بگیری. وگرنه دوباره بلا سرت میادا!” و بعد خندید و فرار کرد.
رادمهر که به شکم خانم مربی خورده بود و افتاده بود، با عصانیت بلند شد و دوباره دنبال مداد کرد. مداد همینطور که فرار میکرد، برمیگشت و پشت سرش رو نگاه میکرد. وقتی رادمهر رو میدید، تندتر فرار میکرد. رادمهر هم با سرعت خیلی زیاد میدوید که ناگهان یه پوست موز اومد زیر پاش و دوباره با سر خورد زمین. رادمهر افتاد و سر و کمرش رو گرفته بود. دوباره مداد برگشت و رادمهر رو روی زمین دید. خندید و گفت:” باباجان! بدون اجازه نمیتونی بهم دست بزنی. من تو رو نمیشناسم. باید از صاحبم اجازه بگیری!”.
مداد از خنده دلش رو گرفته بود و رادمهر هم از عصبانیت قرمزه قرمز شده بود. رادمهر بلند شد و کمرش رو گرفت و بلند گفت:” آآآخخخخ کمرم!” و دوباره با چشمایی خشمگین دنبال مداد کرد. مداد هم با صدای بلند میخندید و فرار میکرد. رادمهر که خیلی عصبی شده بود، جایی رو نمیدید. او فقط میدوید. تا اینکه، پاش سر خورد و از بالای پلهها پرتاب شد. همین که به زمین خورد، از خواب بیدار شد. رادمهر نفس نفس میزد و صدای قلبش رو میشنید. وقتی قلبش آرومتر شد، گفت:” حالا فهمیدی چرا دوستت انقدر ناراحت شد و به خانم مربی گفت؟ چون تو بی اجازه به مدادش دست زدی!”.
رادمهر بلند شد و کمی آب خورد و بعد خوابش رو برای مامانش تعریف کرد. مامان گفت:” خوابت ناراحتکننده بود رادمهرم! اما یه چیز مهمی رو یادمون داد. یاد داد که نباید بدون اجازه به وسایل بقیه دست بزنیم!”. رادمهر سرش رو تکون داد. روز بعد، وقتی به کلاس نقاشی رفت، از دوستش معذرتخواهی کرد و گفت:” من نباید بدون اجازه تو مدادت رو برمیداشتم. اصلا نباید بدون اجازه به وسیله کسی دست بزنم!”. دوستش رادمهر رو بغل کرد و اونو بخشید. بعد باهم یه نقاشی قشنگ کشیدن.
اگه این روزها خیلی عصبی میشید و به فرزندتون پرخاش میکنید، همین الان خودتون رو نجات بدید. لطفا اینجا ضربه بزنید.