قصه « بچه میمون شلخته» بهترین قصه در مورد نظم و جمع کردن وسایل اتاق است. در این قصه، طبیعت بخاطر کلافگی و عصبانیت از بی نظمی و شلختگی های یک بچه میمون تصمیم می گیرد بی نظم باشد. در این قصه، ماجرا به گونه ای ادامه می یابد که کودکان یاد می گیرند خودشان وسایل و اسباب بازی های خود را از خانه و اتاق شان جمع کنند.
نویسنده: دکتر رضا ریحانی | درمانگر مجاز ICEEFT کانادا
ویژه کودکان 4 تا 9 سال
در یک جنگل قشنگ، حیوانات زیادی زندگی می کردند. همه آن ها با هم دوست بودند. زندگی آن ها خیلی منظم بود. همه در یک زمان از خواب بیدار می شدند، بازی می کردند، کار می کردند، غذا می خوردند و شب در یک زمان معین می خوابیدند. حیواناتی هم وجود داشتند که باید شب ها در یک زمان مشخص بیدار می شدند و صبح ها در یک زمان معین می خوابیدند.
بچه های این جنگل، خیلی مرتب و منظم بودند. اما یکی از بچه میمون ها خیلی شلخته و نامنظم بود. اسم این بچه میمون « نارو » بود. نارو هیچ وقت اسباب بازی هایش را جمع نمی کرد. او فقط عاشق بازی با آن ها بود. وقتی بازی اش تمام می شد، می رفت و اسباب بازی هایش را اصلا جمع نمی کرد. برای همین، خیلی جنگل را زشت کرده بود. همه جای جنگل، اسباب بازی های نارو دیده می شد. اسباب بازی های نارو واقعا جنگل را زشت کرده بود.
روزها گذشت و گذشت تا جنگل پر شده بود از اسباب بازی های نارو. یک روز که روزدخانه از این بی نظمی خسته شده بود، گفت:« آهای! آهای خورشید گرمابخش و ابرهای باران زا! من هم می خوام بی نظم باشم.». سپس، رودخانه شروع کرد به یخ زدن. آب رودخانه فورا یخ بست. حیوانات که حسابی تشنه شده بودند، به سمت رودخانه آمدند. اما رودخانه یخ زده بود. آن ها به سختی می توانستند آب بخورند. خیلی از آن ها اصلا نتوانستند آب بخورند و از تشنگی بیمار شدند.
صبح شده بود. همه حیوانات مشغول کار و بازی بودند. هنوز ظهر نشده بود که خورشید گفت:« ای رودخانه آرام و ابرهای باران زا! منم می خوام بی نظم باشم!». خورشید که از بی نظمی های نارو کلافه شده بود، حرفش را زد و فورا به پشت کوه ها رفت. خورشید غروب کرد. و ناگهان هوا تاریک شد. همه حیوانات تعجب کرده بودند. وقتی خورشید رفت، نظم زندگی حیوانات بهم خورد. آن ها نه خواب شان می آمد، و نه می توانستند کارشان را انجام دهند. نارو هم از اینکه نمی توانست بازی کند، خیلی ناراحت شد.
مدت ها گذشت و خورشید تصمیم گرفت دوباره طلوع کند. دوباره همه جا روشن شد. همه حیوانات خیلی خوشحال شده بودند. بچه ها دوباره شروع کردند به بازی. تا اینکه نارو دوباره اسباب بازی های دیگری برداشت و بازی کرد. او باز هم اسباب بازی هایش را جمع نکرد. وقتی ابر اران زا این شلختگی نارو را دید، خیلی عصبانی شد. ابر باران زا گفت:« ای خورشید و رودخانه آرام! منم می خوام بی نظم باشم!».
ابر باران زا تصمیم گرفت این بار به جای باران، برف ها را به زمین بفرستد. بارش برف شروع شد. حیوانات که فکر می کردند هوا خوب است و می توانند به کارشان برسند و بازی کنند، با دیدن برف ها تعجب کردند. آن ها فورا به خانه های خود برگشتند. هیچ کس نتوانست کاری که می خواهد را انجام دهد. همه حیوانات عصبانی شده بودند. جنگل با نظم، واقعا بی نظم شده بود. نارو هم خیلی کلافه و عصبی شده بود. او دیگر نمی توانست بازی کند و لذت ببرد.
نارو که خیلی ناراحت بود، با خودش فکر کرد. او با خودش گفت:« اگه نظم نباشه، بقیه و خودمون خیلی اذیت می شیم. ممکنه حتی خیلی عصبانی بشیم. چقدر بی نظمی بده!». سپس، نارو تصمیم گرفت از این به بعد نظم را رعایت کند. او تصمیم گرفت بعد از بازی کردن با اسباب بازی هایش آن ها را جمع کند و سر جای خودش بگذارد تا خود و دیگران اذیت نشوند.
سوالاتی که در پایان قصه می پرسید، اثربخشی قصه را افزایش می دهد. نبوغ خفته پیشنهاد می کند در پایان قصه این سوالات را از فرزندتان بپرسید: « اسم بچه میمونی که خیلی بی نظم بود چه بود؟»، « چرا رودخانه آرام تصمیم گرفت بی نظم شود؟»، « وقتی رودخانه آرام تصمیم گرفت بی نظم شود، چه کار کرد؟»، « وقتی خورشید تصمیم گرفت بی نظم شود چه کار کرد؟»، « پی شد که نارو تصمیم گرفت بعد از بازی با اسباب بازی هایش آن ها را جمع کند و دیگر بی نظم و شلخته نباشد؟»، « شما بعد از باز یبا اسباب بازی هایت، آن ها را جمع می کنی یا مثل نارو بی نظمی می کنی؟».
نبوغ خفته پیشنهاد می کند از قصه های زیر هم استفاده کنید:
قصه من عاشق خودم هستم برای تقویت عزت نفس کودکان
قصه جادوگر بدجنس و جاروبرقی ماهی ها برای درمان وسواس کودکان
قصه ماشین قرمز قشنگ برای خرید به اندازه اسباب بازی
قصه سفره سلطان جنگل برای خوب غذا خوردن کودکان
اگر نظرتان را برای مان بنویسید، خوشحال می شویم.
لذت بردم سپاس
خوشحالم که دوسش داشتید