با توجه به اهمیت زودرنجی و دیدگاه نادرستی که در ذهن خیلی از ما ها شکل گرفته است، تصمیم گرفتیم یک قصه در مورد زودرنجی و کودکان حساس بنویسیم. محتوای این قصه، درست مانند قصه های قبلی سایت نبوغ خفته، بر مبنای علم دلبستگی و تجارب بالینی نوشته شده است. این قصه ویژه والدین است، نه کودکان.
نویسنده: دکتر رضا ریحانی | درمانگر مجاز ICEEFT کانادا
هدف این است تا در قالب قصه این آگاهی را در خود گسترش دهیم که « زودرنجی» یک صفت که تعیین کننده هویت یک فرد باشد، نیست. زودرنجی در واقع تحریک پذیری عصبی را نشان می دهد که برای اکثر بچه ها بخاطر محیط ایجاد می شود. متاسفانه افرادی که در محیطی رشد می کنند که « احساسِ احساس شدن» نمی کنند، برچسب زودرنجی می خورند.
امیدواریم قصه « نیازمند عشق توام » به شما کمک کند تا برای « برقراری پیوند هیجانی با کودک » بیش از قبل ارزش قائل شده و تمرین کنید.
ویژه والدین، نه کودکان
روزی روزگاری، در یک جنگل سرسبز و شاد، که همیشه هوای دلپذیری داشت، بچه ای زیبا به دنیا آمد. همه حیوانات آن جنگل با هم مهربان بودند. آن ها هر روز به یکدیگر، عشق می دادند و عشق دریافت می کردند. «عشق» تنها چیزی بود که در آن جنگل، جریان داشت. هر چیزی در آنجا از جنس «عشق» بود. بادش عشق بود، آبش عشق بود، خاکش عشق بود، هوایش عشق بود. همه به عشق نیاز داشتند. آن بچه تازه متولد شده، نازی، بچه شیری بود که مثل همه آن حیوانات جنگل، نیازمند عشق بود.
8 قصه فوق العاده اثربخش برای آموزش کنترل خشم به زبانی ساده به کودکان 3 و نیم تا 9 ساله. برای دانلود این مجموعه از قصه ها لطفا اینجا کلیک کنید.
روزها می گذشت و نازی هر روز بزرگتر می شد. در آن فضای آمیخته با عشق، نازی انگار پژمرده تر می شد. او در فضایی مملو از عشق به دنیا آمده بود و نیازمند عشق بود، اما در خانه عشقی دریافت نمی کرد. این خانه کوچک، که بسیار کوچک تر از آن جنگل بزرگ بود، می توانست عشقی به نازی بدهد که حجمش هزاران برابر حجم عشق آن جنگل باشد. اما انگار نازی، آنقدرها هم خوش شانس نبود.
روزی نازی با خواهر بزرگترش، بازی می کرد. او کمی خوشحال به نظر می رسید. تا اینکه خواهرش عروسک او را خراب کرد. عروسک برای نازی، تمام دنیایش بود. او خیلی ناراحت شد، چون انگار تمام دنیایش را خراب کرده بودند. با دلی شکسته که چیز مهمی را از دست داده است، پیش مادرش رفت. همینکه می خواست ماجرا را برای مادرش توضیح دهد و قلب شکسته اش را رو کند، مادر با بی حوصلگی و تندی گفت:« هیچی نمی خواد بگی، حالا عروسکت خراب شد که شد، برو با اسباب بازی های دیگت بازی کن!».
آن روز گذشت. مادر که باید پناهگاه امنی برای نازی می شد، نه حرف هایش را شنید، نه فرصتی به خود داد تا او را درک کند. نازی، بعد از آن روز پژمرده تر شد. گاهی اوقات که همه چیز برایش بد پیش می رفت، صدایی در ذهن او می گفت:« حرف هاتو کسی نمی شنوه، اصلا برای کسی مهم نیست!». او با این صدا باید مبارزه می کرد. باید به خودش اثبات می کرد که این صدا، تنها یک دروغ است.
یک روز نازی تصمیم گرفت برای تجربه عشق و شادی با دوستانش بازی کند. او خودش را آماده کرد، از مادر اجازه گرفت و پیش حیوانات دیگر رفت. با آن ها بازی می کرد که ناگهان پایش به سنگی خورد و افتاد. پایش زخمی شد و درد می کرد. در آن لحظه ی درد، او به پناهگاه امنش نیاز داشت، به مادرش. همین که می خواست سمت خانه برود، آن صدا دوباره در ذهنش پیچید:« حرف هاتو کسی نمی شنوه، اصلا برای کسی مهم نیست! اگه بگی هم خودتو مقصر میدونن!».
آها! الان فرصت خوبی برای نازی بود که آن صدا را خاموش کند. باید سمت مادر می رفت تا با کمک او، آن صدای زجرآور را ساکت کند. به سوی مادرش دوید، همینکه مادر پای زخمی او را دید، گفت:« چی شده؟». نازی گفت:« خوردم زمین» و بعد گریه اش گرفت. همینکه مادر گریه نازی را دید، بهم ریخت و گفت:« چندبار گفتم مواظب باش؟ چرا حواست نیست آخه؟ ببین چکار شدی؟!». با شنیدن حرف های مادر، دردی به درد نازی اضافه شد. آن درد وقتی بیشتر می شد که دوباره آن صدای زجرآور بلند تر می شد.
نازی از این تجربه های شنیده نشدن، دیده نشدن و درک نشدن، کم نداشت. او بیشتر وقت ها شنیده نمی شد، حتی مادرش نمی توانست به او حق بدهد. حق اینکه تو درد داری، ناراحتی، تو حق داری که انقدر دلت رنجیده باشد و یا ترسیده باشی. همه این تجربه ها، آن صدای زجرآور را بلندتر می کرد. حالا دیگر نازی تحمل این صدا را نداشت. الان، با کوچکترین حرفی، بهم می ریزد. چون به جای اینکه حرف بقیه را بشنود، آن صدای بلند زجرآور را می شنود. تحمل این صدا آسان نیست. اما نازی با او سر می کرد.
نبوغ خفته از شما می خواهد کمی وقت صرف خود کنید. به گذشته خود سفر کنید. به جایی که در آنجا بزرگ شده اید. آیا به اندازه کافی درک شده اید؟ آیا وقتی احساس خود را نشان می دادید، آن احساس را کوچک جلوه می دادند یا مورد تمسخر واقع می شدید؟ و یا اصلا برای احساسات شما ارزشی قائل نمی شدند؟ وقتی یک کودک بودید و حال تان خوب نبود، آیا آغوش امنی داشتید که به آن پناه ببرید؟
شاید شما هم بخواهید این آسیب های گذشته را ترمیم کنید. در این صورت می توانید از یک مشاور خبره با رویکرد هیجان مدار کمک بگیرید.
خیلی ممنونم دکتر مطالب عالی بود🙏🙏
خواهش میکنک. خوشحالم که دوسشون داشتید