قصه ای که اینجاست، زیباترین قصه در مورد ترس از هیولا است. کودکان در این قصه یاد میگیرند بر ترس خود از هیولا غلبه کنند. قصه کودکانه هیولای ترسناک بزرگ ماجرای یک بچه سگ به نام « جیم » است که بر خلاف دوست داشتن اتاق خواب خود، مغلوب ترسی توهمی می شود. ترسی که به شکل هیولا است، اما در واقع سایه یک کرم کوچولوی بامزه است.
نویسنده: دکتر رضا ریحانی | درمانگر مجاز ICEEFT کانادا
ویژه کودکان 4 تا 9 سال
جیم دیگر بزرگ شده بود. حالا او میتوانست در اتاق خودش بخوابد. یک اتاق زیبا، با یک پنجره قشنگ. جیم خودش اتاق خواب را تزئین کرده بود. او برای اینکه زودتر شب شود و در اتاق خودش بخوابد، خیلی ذوق زده بود. جیم و پدرش کنار خانه ایستاده بودند و بازی میکردند تا زودتر شب شود. هرچند لحظه یکبار جیم به اتاقش نگاه میکرد و کیف میکرد.
بالاخره شب از راه رسید. پدر جیم او را به اتاقش برد. و بعد یک قصه زیبا گفت. جیم از اینکه پدرش کنارش بود خیلی احساس خوبی داشت. اما دوست داشت هر چه زودتر پدرش اتاق را ترک کند. چون جیم بزرگ شده بود و میخواست تنهایی در اتاقش بخوابد. پدر بعد از گفتن قصه، صورت جیم را بوسید و گفت:” فردا صبح بیا صبونه بخوریم. اگه احساس خوبی نداشتی، من و مامانت همین بغلیم. بیا در اتاقمون رو بزن!”. سپس، جیم به پدرش شب بخیر گفت و پدر اتاق را ترک کرد.
برای داشتن قصه در مورد ترس از تاریکی، لطفا اینجا ضربه بزنید.
این اولین شبی بود که جیم میخواست تنها بخوابد. او کمی از تاریکی میترسید، اما آنقدر شجاع بود که در اتاقش تنها بخوابد. جیم چشمهایش را بست و به اتفاقات خوب امروز فکر میکرد. تا اینکه ناگهان صدای باد آمد. جیم چشمهایش را باز کرد و یک چیز ترسناک دید. یک هیولای ترسناک بزرگ روی دیوار اتاقش. جیم خیلی ترسید و فورا پا به فرار گذاشت. او دوید و سمت اتاق پدر و مادرش رفت. اول در اتاق را زد و بعد وارد شد. به پدر گفت:” من نمیخوام تنهایی برم اونجا. اونجا یه هیولای ترسناک بزرگ داره. من میترسم!”.
پدر، جیم را بغل کرد و گفت:” باشه پسرم. بریم منم هیولا رو ببینم!“. بعد با هم به اتاق رفتند. جیم خیلی میترسید که پایش را داخل اتاق بگذارد. اما دست پدرش را گرفت و وارد شد. جیم به همراه پدرش همه جای اتاق را نگاه کردند. اما خبری از هیولای ترسناک بزرگ نبود. جیم فکر میکرد هیولا از پدرش ترسیده، برای همین از اتاق بیرون رفته است. آن شب پدر کنار جیم خوابید. وقتی صبح شد، دوباره خیال جیم راحت شد و دوست داشت تنهایی در اتاقش بخوابد. جیم آن روز کلی بازی کرد تا دوباره شب شد. شب به اتاقش رفت و میخواست بخوابد. اما به آن هیولای ترسناک بزرگ فکر کرد. در همین لحظه، یک صدا از بیرون خانه آمد. وقتی جیم چشمهایش را باز کرد، دوباره آن هیولای ترسناک بزرگ را روی دیوار اتاقش دید. فورا ترسید و پیش پدرش رفت.
اگر دنبال قصه برای ترس کودک از مدفوع هستید، لطفا اینجا ضربه بزنید.
جیم دوباره در اتاق را زد و فورا بغل پدرش پرید. جیم خیلی ترسیده بود. قلبش تند تند میزد. پدر فهمید که دوباره جیم ترسیده است. دست او را گرفت و پرسید:” ترسیدی پسرم! دوباره هیولا اومده؟”. جیم با ترس جواب داد:” آره اون تو اتاقمه بابا!”. پدر که خیلی جیم را دوست داشت، میخواست از او مراقبت کند. پدر جیم را بغل کرد و باهم به اتاق او رفتند. پدر لامپ اتاق را روشن کرد. و بعد همه جا را با دقت نگاه کرد. اما باز هم چیزی پیدا نکرد. دوباره لامپ را خاموش کردند، اما جیم خوابش نمی آمد. به پدرش گفت:” میای یکم بازی کنیم؟ من خوابم نمیاد!”. پدر موافقت کرد تا بازی کنند.
پدر یک شمع برداشت و گوشه تاریک اتاق گذاشت. و بعد، با دستش شکلهای مختلفی دست میکرد. وقتی دستش را جلوی نور شمع میگرفت، یک سایه بزرگ روی دیوار درست میشد. یک بار صورت خروس، یک بار صورت گرگ و چیزهای مختلف را روی دیوار درست کردند. جیم از این بازی خیلی خوشش آمد. او میخواست از پدرش تعریف کند که دوباره سر و کله آن هیولای ترسناک بزرگ پیدا شد. جیم که از ترس همه بدنش میلرزید، به دیوار اشاره کرد و گفت:” بابا! هیولا اونجاست! نگااااه کن!”. پدر شمع را خاموش کرد. و بعد به آن هیولای ترسناک بزرگ نگاه کرد. او تکان میخورد. آن هیولا روی دیوار حرکت میکرد. جیم حسابی ترسیده بود. اما پدر سمت چراغ خواب جیم رفت.
اگر به دنبال قصه در مورد اضطراب جدایی هستید، لطفا اینجا ضربه بزنید.
بعد کرم کوچولویی که روی چراغ خواب نشسته بود را برداشت. وقتی آن را برداشت، آن هیولای ترسناک بزرگ از بین رفت. و بعد، لامپ را روشن کرد و به جیم گفت:” اون هیولا، سایه همین کرم کوچولوی قشنگ بود. مثل سایه دست من که به شکل خروس و گرگ در اومد!”. جیم کرم کوچولو را گرفت و خندید. و بعد گفت: « تو دیگه دوست من شدی. حسابی منو ترسوندی. پس منم برات یه کلاه و دامن میذارم تا بامزه بشی و حسابی بخنوم بهت!”. بعد، کرم کوچولو را کنار خودش گذاشت و لامپ را خاموش کرد. به پدر شب بخیر گفت و تا صبح با آن هیولای کوچولوی بامزه خوابید.
سوالاتی که در پایان قصه میپرسید، اثربخشی قصه را افزایش میدهد. نبوغ خفته پیشنهاد میکند در پایان قصه این سوالات را از فرزندتان بپرسید: « چرا جیم برای خوابیدن در اتاق خوابش آنقدر ذوق زده بود؟»، « چی شد که جیم ترسید و سمت پدرش رفت؟»، « آن هیولای ترسناک بزرگ، چه چیزی بود؟»، « تا حالا شده تو هم فکر کنی داخل اتاق خوابت یک هیولاست؟ آن واقعی بود؟ توانستی ترست را شکست دهی؟ چگونه موفق شدی؟».
مجموعه قصه های آموزش جنسی به کودکان
مجموعه قصه های آموزش کنترل خشم
مجموعه قصه های تقویت اعتماد به نفس و عزت نفس