قصه « عنکبوت نقاش » زیباترین قصه درباره تلاش پشتکار و تمرین کردن است. کودکان 4 تا 9 ساله با این قصه یاد می گیرند که تسلیم احساسات ناخوشایندی همچون ناراحتی و ناامیدی نشوند. در واقع این قصه به کودکان می آموزد لازمه موفقیت، تمرین، پشتکار و استمرار داشتن است.
نویسنده: دکتر رضا ریحانی| درمانگر مجاز ICEEFT کانادا
روزی روزگاری، بچه عنکبوت قشنگی در گوشه دیوار یه خونه زیبا زندگی میکرد. نام این بچه عنکبوت، “رونی” بود. رونی مثل همه عنکبوتا میتونست با تارهای خودش شکلهای مختلفی رو درست کنه. اما او دوست داشت شکلهای قشنگی بکشه. او خیلی دوست داشت زیبا نقاشی بکشه. برای همین، تصمیم گرفت با تارهای خودش نقاشیهای قشنگی بکشه. او فورا دست به کار شد، اما نتونست نقاشی قشنگی بکشه.
رونی خیلی ناراحت و ناامید شد. او یه گوشه نشست و زانوی غم بغل گرفت. او با خودش فکر میکرد که هیچوقت نمیتونه نقاش خوبی بشه. برای همین خیلی ناامید شده بود. تا اینکه مامانش رونی رو دید. مامان سمت رونی رفت و گفت:” اینطوری نشستی، به نظرم ناراحت میای! چی شده عزیزم؟”. رونی با ناراحتی مدادش رو زمین انداخت و گفت:” من نمیتونم نقاشیای خوبی بکشم! اصلا بلد نیستم. به درد نمیخورم!”. رونی آنقدر ناراحت و ناامید شده بود که شروع کرد به گریه کردن.
مامان از اینکه رونی ناراحت و ناامید شده بود خیلی ناراحت شد. نزدیکتر رفت و رونی رو بغل کرد. کمی بعد، که حال رونی بهتر شد، مامان گفت:” رونیجان! ناامیدی تو رو میفهمم. این طبیعیه که وقتی نتونی کاری رو انجام بدی کمی ناامید شی! اما اگه همیشه یه گوشه بشینی و فقط ناامید باشی، این کار درستی نیست. تو تازه شروع کردی. باید تمرین کنی. باید از چیزهای سادهتر شروع کنی!”. رونی فهمید که نباید به ناامیدی اجازه بده تا همیشه توی قلبش بمونه. فورا مدادش رو برداشت و از چیز سادهتری شروع کرد.
رونی اول خطهای صاف کشید. حتی کشیدن خط صاف هم برای رونی آسون نبود. اما او دست از تلاش برنداشت. کشید و کشید تا کم کم تونست خطهای بهتری بکشه. رونی خیلی از اینکه تلاشاش مفید بود خوشحال بود. برای همین، تصمیم گرفت یه چیز سختتری بکشه. اما فکر میکرد حالا میتونه بهترین نقاشیها رو بکشه. برای همین، تصمیم گرفت نقشه یه خونه زیبا رو بکشه. اما هر چقدر تلاش کرد، موفق نشد. نقشه او خیلی بد شده بود.
دوباره یه گوشه ناراحت نشست. همین که مامان، رونی رو ناراحت دید، بهش نزدیک شد و گفت:” خب! دوباره ناراحتی. میخوای حرف بزنیم؟!”. رونی با صدای آروم و لرزون گفت:” فکر کنم باید نقاشی رو بذارم کنار. چون واقعا نمیتونم. ببین چقدر نقشه خونه رو زشت کشیدم!” و بعد از خجالت سرش رو پایین انداخت. مامان به نقاشی نگاه کرد. نقاشی رونی واقعا خوب نشده بود. برای همین مامان گفت:” آره میتونست از این بهتر باشه. این اون چیزی نیست که تو دوست داشته باشی. خب، به نظرت میتونی ناامیدی و ناراحتی رو شکست بدی؟ میتونی دوباره تلاش کنی؟!” رونی گفت:” باید از یه نفر که بلده کمک بگیرم. از بابام که نقاشیش خوبه کمک میگیرم!”
مامان رونی رو تشویق کرد و گفت:” آفرین پسرم! باید از یه استاد خوب کمک بگیری. از بابات کمک بگیر!”. رونی منتظر باباش بود. همینکه بابا اومد، از بابا خواهش کرد تا نقاشی رو به او یاد بده. بابا دست رونی رو گرفت و یه گل زیبا بهش یاد داد. و بعد گفت :” پسرم! حالا خودت تنهایی باید بکشی! تلاش کن. و انقدر بکش تا مثل همین گل بکشی!”. رونی کشید و کشید تا بلاخره تونست اون گل زیبا رو بکشه. او خیلی خوشحال بود. و همینطور تمرین میکرد. رونی تا میتونست تمرین کرد. او بعضی وقتا خیلی بد میکشید و بعضی وقتا هم خیلی خوب. او گاهی اوقات ناامید میشد و گاهی اوقات شاد.
رونی وقتی موفق نمیشد و نقاشی خوبی نمیکشید، خیلی ناراحت و ناامید میشد، اما او قوی شده بود. او با تمرین کردن و تلاش کردن اون احساسات غم و ناامیدی رو شکست میداد. انقدر تمرین کرد و تمرین کرد، تا بلاخره موفق شد. حالا رونی میتونست بهترین و زیباترین نقاشیها رو بکشه و لذت ببره. پدر آخرین نقاشی رونی رو دید و آفرین گفت. رونی دست باباشو گرفت و گفت:” من فهمیدم اگه بخوام توی هر کاری موفق بشم، باید تمرین کنم و احساسات بدمو شکست بدم!”. حالا رونی بهترین نقاش خونه شده بود.
مجموعه قصه های آموزش کنترل خشم به کودکان