داستان « ماری به جواب رسید » زیباترین قصه درباره بچه ها چطوری به دنیا میان می باشد. این قصه ویژه کودکان 4 تا 9 ساله است. بچه ها با این قصه یاد میگیرند که اول از هر چیز، ابتدا برای یافتن پاسخ سوالاتی که دارند از پدر یا مادر خود کمک بگیرند، و دوما پاسخ این سوال مهم و متداول که « بچه ها چگونه به دنیا می آیند؟» را می یابند.
نویسنده: دکتر رضا ریحانی| روان درمانگر مجاز ICEEFT کانادا
روزی روزگاری، در یه قصر قشنگ، دختری زیبا زندگی میکرد. اسم این دختر زیبا، “ماری” بود. ماری همیشه در قصر و اطراف قصر میچرخید و به همه چیز با دقت نگاه میکرد. او توی ذهنش یه عالمه سوال داشت. سوالاتی که جوابشون رو نمیدونست. ماری زیبا، دختری بود که برای پیدا کردن جواب سوالاتش، از بقیه سوال میکرد. یه روز، توی حیاط قصر نشسته بود که ناگهان گربهای رو دید که با بچهش بازی میکنه.
ماری از دیدن گربهها خیلی خوشحال شده بود. او داشت از تماشای بازی گربه با بچهش لذت میبرد که ناگهان سوالی به ذهنش اومد:” بچه ها چطوری به دنیا میان؟”. ماری همیشه سعی میکرد اول خودش به سوالاتش فکر کنه. او میخواست ببینه خودش میتونه جواب رو پیدا کنه یا نه. وقتی جواب رو پیدا نمیکرد، میرفت و از بقیه سوال میکرد. ماری هرچقدر که فکر کرد، جوابی به ذهنش نرسید. فورا از جاش بلند شد و پیش دوستش، اِلیف رفت. و گفت:” تو میدونی بچه ها چطوری به دنیا میان؟”. الیف کمی فکر کرد و بعد گفت:”
اگه فکر میکنی این روزا خیلی عصبی شدی و سر هر چیزی فرزندتو دعوا میکنی، لطفا اینجا ضربه بزن.
:” فکر میکنم بچه ها اول توی یه پیلهای هستن. یه پیله که مثل یه پتوی گرم دور بچه ها قرار گرفته. بعد که بچه ها بزرگتر میشن، دیگه توی اون پیله جا نمیشن. واسه همین اینقدر دست و پا میزنن تا پیله رو باز میکنن و میان بیرون!”. ماری به حرفهای دوستش خوب گوش کرد و بعد گفت:” یعنی ما توی یه پیله بودیم؟ پیله از کجا اومده؟ چرا پس من هیچوقت پیله رو ندیدم؟ تو از کجا میدونی بچه ها اینطوری به دنیا میان؟”.
الیف فورا جواب داد:” آره آره! مطمئنم. چون اون روز یه پروانه رو دیدم که چطوری به دنیا اومد. اون پیلهش رو باز کرد و بعد وارد این دنیا شد!”. ماری از الیف تشکر کرد و به قدم زدن در قصر ادامه داد. تا اینکه چشمش به لونه مرغ مهربون افتاد. ماری خیلی دوست داشت که مرغ رو ناز کنه و تخممرغها رو از نزدیک ببینه. برای همین به لونه مرغ نزدیک شد. او از دور به تخممرغها نگاه میکرد که ناگهان، یکی از تخمها شکست و یه جوجه قشنگ و کوچولو بیرون اومد.
بعد با خودش فکر کرد و گفت:” آها! فهمیدم. شاید ما مثل این جوجه توی یه جایی مثل تخممرغ بودیم و بعد به دنیا وارد شدیم.”. ماری در حال فکر کردن بود که پسرعمویش، جیم را دید. او به جیم گفت:” جیم! تو میدونی بچه ها چطوری به دنیا میان؟”. جیم گفت:” آره اینکه خیلی سادهست. ما بچهها مثل جوجهها، اول توی یه جایی مثل تخم مرغ هستیم. بعد که بزرگتر میشیم، اونجا برامون تنگ میشه. واسه همین میکشنیم و بیرون میایم!”.
ماری و جیم در حال حرف زدن بودن که مادر ماری صدای اونها رو شنید. بعد پیش ماری رفت و گفت:” دخترم اگه نمیخوای بیرون بازی کنی، بریم خونه یکم حرف بزنیم!”. ماری دست مامانش رو گرفت و به خونه رفتن. مامان گفت:” ماری جان! تو میدونی که من چقدر دوست دارم. میدونی که همیشه سعی میکنم جوابهای درستی بهت بدم. اگه سوالی داری، لطفا اول از همه از خودم بپرس!”. ماری اول دستی به موهاش کشید و بعد گفت:” آره دارم. مامان بچه ها چطوری به دنیا میان؟”. مامان گفت:” به نظر خودت بچه ها چطوری به دنیا میان؟”. ماری جواب داد:” به نظرم بچه ها اول توی یه جایی مثل تخممرغ هستن، بعد که کم کم بزرگتر میشن، دیگه اونجا جا نمیشن. برا همین دست و پا میزنن و اونجا رو میشکنن و بیرون میان!”.
مامان لبخندی زد و گفت:” آره بچهها مثل جوجهها توی یه جای قشنگ رشد میکنن و بعد که خیلی بزرگ شدن و اونجا جا نشدن، دست و پا میزنن تا وارد دنیا بشن. اما توی تخممرغ نیستن. بچهها توی شکم مامانشون بزرگ میشن. اونقدر رشد میکنن و بزرگ میشن که دیگه توی شکم مامانشون جا نمیشن. برای همین دکتر بهشون کمک میکنه تا از شکم مامانشون وارد این دنیا بشن!”. ماری از شنیدن جواب مامانش خیلی خوشحال شد. مامانش رو بغل کرد و گفت:” آها! واسه همینه شکم خاله هم بزرگ شده. حتما یه بچه کوچولوی کوچولو داره!” و بعد به مادرش قول داد که هروقت سوالی داشت، اول از همه از او بپرسه.
مجموعه قصه های آموزش و تربیت جنسی کودکان
مجموعه قصه های تقویت اعتماد به نفس و عزت نفس
مجموعه قصه های ابراز احساسات برای کودکان