داستان « گرگ مکار » زیباترین قصه درباره اعتماد نکردن است. کودکان 5 تا 9 سال با این قصه یاد میگیرند به هر کسی نباید سریع و راحت اعتماد کرد. بلکه برای اعتماد کردن باید صبور و مراقب بود.
نویسنده: دکتر رضا ریحانی | درمانگر مجاز ICEEFT کانادا
روزی روزگاری، گرگی مکار و حیلهگر در یک دشت بزرگ قدم میزد. او خیلی وقت بود که غذا نخورده بود و حسابی گرسنه بود. گرگی این طرف و اون طرف میرفت و با دقت همه جا رو نگاه میکرد. اما هیچ غذایی به چشمش نمی خورد. او یک گوشه واستاده و فکر کرد. گرگی انقدر گرسنه بود که چیزی جز غذا به ذهتش نمیرسید. گرگی برای پیدا کردن غذا به گشتن ادامه داد تا چشمش به یک آبادی افتاد. در اون آبادی حیوانات زیادی زندگی میکردند. گرگی از هیچکدوم از حیوانات خوشش نمیومد. او به خودش گفت:” درسته از اونا خوشت نمیاد. اما تو گرسنهای. برو پیش بقیه و خودتو یه حیوان مهربون معرفی کن. بعد جای مرغا و گوسفندا رو یاد بگیر و یه شب که همه خواب بودن، همه رو با خودت ببر!”.
گرگی پیش حیوانات رفت. خودش رو خیلی مظلوم کرد و گفت:” من همیشه دنبال دوستای خوب و مهربون بودم. چون خودمم مهربونم. میتونیم باهم دوست شیم؟!”. همه حیوانات دلشون به حال گرگی سوخت. برای همین به او گفتن که میتونی با ما زندگی کنی. گرگی خیلی خوشحال شد و توی دلش گفت:” خب! بلاخره از زیر زبون یکی از اینها میکشم بیرون که مرغا و گوسفندا کجا هستن!”.
گرگی از اون روز به بعد سعی کرد با همه مهربون باشه و به همه کمک کنه. چون میخواست بقیه رو گول بزنه. یه روز که جوجهتیغی باید گودالهای زیادی میکند، گرگی اون رو دید و بهش نزدیک شد. و بعد شروع کرد به کندن گودال. جوجهتیغی از اینکه گرگی بهش کمک کرده بود، خیلی خوشحال بود. کمی با گرگی حرف زد و بعد گرگی پرسید:” من عاشق مرغام، خیلی دوسشون دارم، میخوام با اونا دوست شم. میدونی خونهشون کجاست؟”. اما جوجهتیغی با اینکه میدونست، چیزی نگفت.
سگ آبادی هم با گوشهای تیزش حرفای جوجهتیغی و گرگی رو شنید. برای همین به گرگی شک کرد و اونو تعقیب کرد. گرگی که ناامید شد، از جوجهتیغی خداحافظی کرد. اما دید که اونطرفتر یه کبوتر زیبا نیاز به کمک داره. گرگی فورا رفت و به کبوتر کمک کرد تا کیسه پر از دونه رو ببره توی خونهش. کبوتر از گرگی تشکر کرد. گرگی هم گفت:” کبوتر مهربون؟ من عاشق گوسفندام. اونا کجان؟”. کبوتر با اینکه جای گوسفندا رو میدونست، چیزی نگفت. سگ آبادی فهمید که گرگی میخواد بقیه رو گول بزنه.
سپس سگ آبادی، با سرعت رفت و مخفیانه همه حیوانات آبادی رو دور هم جمع کرد و گفت:” دوستان! گرگی میخواد ما رو فریب بده. اون مهربون نیست. الکی داره این کارا رو میکنه تا شما خونه گوسفندا و مرغا رو بهش نشون بدید و بعد اونا رو بدزده و ببره! باید یه درس حسابی بهش بدیم!”. روباه زرنگ فکر کرد و گفت:” من آدرس خونه خوکی رو بهش میدم و میگم خونه گوسفنداست. بعد شما هم اونجا باشید تا همه فراریش بدیم!”. همه با فکر روباه موافق بودند.
بعد همه حیوانات سمت خونه خوکها رفتند و یه جا قایم شدند. روباه هم پیش گرگی رفت و با او حرف زد. بعد، گرگی گفت:” تو آدرس خونه گوسفندا رو بلدی؟ خیلی دوسشون دارم. میخوام به اونام کمک کنم!”. روباه پوزخندی زد و گفت:” آره بلدم” و بعد آدرس خونه خوکها رو داد. گرگی دهنش آب افتاد و وقتی زمان خواب ظهر رسید، سمت خونه گوسفندا رفت. او خیلی گرسنه بود، همین که به در نزدیک شد …
فورا در زد. خوکی هم سریع در رو باز کرد. گرگی از تعجب دهنش باز مونده بود. و بعد همه حیوانات داد زدن و گفتن :” ما زرنگیم. به هر کسی اعتماد نمیکنیم!”. و بعد سگهای آبادی با سرعت دنبال گرگی کردن و گرگی هم از شدت ترس دوتا پای دیگه قرض گرفت و پا به فرار گذاشت.
اگه این روزها خیلی زیاد سر بچه تون داد و بیداد میکنید و عذاب وجدان میگیرید، حتما اینجا ضربه بزنید.
لطفا نظرتون رو همین پایین برای ما بنویسید. متشکرم