صلح جهانی یکی از خواسته های قلبی انسان های معصوم است. جهانی پر از آرامش، دوستی و مهربانی. جایی که پر از امنیت است. آرزوی هر کودکی برای زندگی سالم تر، بودن در محیطی پر از امنیت است. نبوغ خفته با این قصه سعی دارد ذهن کودکان را به دنیای درونی خود متمرکز کند. آن ها به عنوان یک کودک چه می خواهند؟ اگر خواسته آن ها می توانست به واقعیت تبدیل شود، آن ها با قلب کوچک و پاک شان چه چیزی طلب می کردند؟ قصه مدادهای جادویی یک قصه درباره آشتی و مهربونی است.
نویسنده: دکتر رضا ریحانی | درمانگر مجاز ICEEFT کانادا
ویژه کودکان 4 تا 9 ساله
امروز، مهلا کمی بیحوصله بود. برادرش خانه نبود و او نمیتونست با کسی بازی کنه. برای همین، فکر کرد تا یه راهی پیدا کنه که حوصلهش سر نره. ناگهان، یادش اومد که بابا براشون مدادرنگیها و قلمموهای جادویی خریده. مهلا فورا اونا رو برداشت و شروع کرد به نقاشی کردن.
مهلا یه دایناسور عجیب غریب که شبیه شتر بود کشید. وقتی نقاشیش تموم شد، ناگهان دید که نقاشیش به یه دایناسور واقعی تبدیل شد. مهلا اول تعجب کرد. اما کمی بعد، خیلی هیجانزده شد. او دایناسور رو به بیرون برد تا پرواز کند. مهلا تازه فهمیده بود که واقعا مدادرنگیها و قلمموهایش جادویی هستند. او منتظر موند تا این خبر رو به داداشش بده.
کمی بعد، محمد وارد خونه شد. مهلا با ذوق و شوق پیش برادرش رفت و از مدادها و قلمموهای جادویی تعریف کرد. محمد خیلی کنجکاو شد. برای همین، فورا چندتا قلممو برداشت و به اتاقش رفت. او فکر میکرد که چه چیزی رو خیلی دوست داره تا واقعی بشه. و بعد ایدهای به ذهنش رسید. او شروع کرد به نقاشی کردن.
محمد عاشق پرواز بود. برای همین خودش و خواهرش و دوستش رو کشید که دارن پرواز میکنن. بعد پیش خواهرش رفت و گفت:” اگه نقاشیمون واقعی بشه، ما باید پرواز کنیم. پس بیا بریم بیرون!” و بعد با خواهرش بیرون رفت. هنوز چیزی نگذشته بود که ناگهان محمد و مهلا شروع کردن به پرواز. اونها خیلی خوشحال بودن که ناگهان دوستشون رو هم دیدند. محمد از اینکه نقاشیش به واقعیت تبدیل شده بود خیلی خوشحال بود.
محمد ماجرای مدادرنگیها و قلمموهای جادویی رو به دوستش گفت. و بعد از او پرسید:” تو دوس داری چه چیزی بکشی که تبدیل به واقعیت شه؟”. دوستش جواب داد:” همیشه دوست داشتیم زنبور بشیم و بریم همه جای جنگل رو با دقت ببینیم!”. و بعد، با همون مدادرنگیهای جادویی نقاشیش رو کشید. ناگهان دید که همه مثل زنبورهای کوچولویی شدن و دارن توی جنگل خوب میگردن و همه چیزو کشف میکنند.
اونها انقدر توی جنگل گشتند که خسته و خسته شدن. برای همین تصمیم گرفتن به خونههاشون برگردن. وقتی به خونه رسیدن، مهلا به برادرش گفت:” بیا یه روز با همه دوستامون فکر کنیم که چه چیزی از همه قشنگتره. چی هستش که خیلی زیباست و همهمون دوست داریم به واقعیت تبدیل شه؟ و بعد همونو نقاشی کنیم!”. محمد با نظر خواهرش موافق بود. اونها مدادرنگیها و قلمموهای جادوییشون رو برداشت و پیش دوستانش رفتند تا همه باهم فکر کنند.
همه بچهها باهم فکر کردن و بعد تصمیم گرفتن درمورد مهربونی نقاشی بکشن. اونها همه آدمها رو کشیدن که باهم خیلی دوست و مهربونن. و کمی بعد، این نقاشی هم به واقعیت تبدیل شد. حالا همه باهم مهربون بودن. مهلا از دیدن این همه دوستی و مهربونی کیف میکرد. حالا مهلا و محمد و دوستاشون تونسته بودن همه آدمها رو باهم دیگه مهربون کنند. توی دنیایی که اونها کشیده بودن، زندگی خیلی قشنگ و رنگارنگ بود. همه اونها به هم قول دادن که تا همیشه باهم دوست و مهربون بمونند.