قصه « روی پاهات واستا » جذاب ترین قصه ترس از تنهایی و تاریکی است. این قصه با ماجراها و گفتگوهای بین بچه روباه قهرمان و فلامینگوی زخمی تنها، به کودکان 4 تا 9 سال یاد میدهد که اگر میخواهند از تنهایی و تاریکی نترسند، باید از افکار ترسناک فاصله بگیرند.
نویسنده: دکتر رضا ریحانی | روان درمانگر مجاز ICEEFT کانادا
توی یک جنگل زیبا، بچه روباه زبر و زرنگی زندگی میکرد. او خیلی کارهای بزرگ و قهرمانانهای انجام میداد، برای همین، اسمش رو ” قهرمان” گذاشته بودن. قهرمان با مادرش زندگی میکرد. خونه اونها لابلای درختان جنگل و نزدیک دریا بود. بچه های جنگل، قهرمان رو خیلی دوست داشتن. جون وقتی مشکلی براشون پیش میومد، قهرمان به اون ها کمک میکرد تا مشکلشون رو حل کنند.
یک شب، وقتی بیشتر حیوانات جنگل خوابیدن، مامان قهرمان گفت:” خب عزیزم! دوباره شب شد. تو کم کم بخواب تا من برم و غذاهای خوشمزه پیدا کنم و بیارم!”. قهرمان به حرف مامانش گوش کرد و چشماش رو بست تا بخوابه. همه جای جنگل تاریکه تاریک شده بود. قهرمان سر جاش دراز کشیده بود و میخواست بخوابه که ناگهان یه صدای خیلی وحشتناک اومد. قهرمان خیلی ترسید، او با خودش فکر کرد:” وااای نکنه خرسای جنگل حمله کرده باشن!”. با این فکر، ترس قهرمان بیشتر و بیشتر میشد.
قهرمان انقدر ترسیده بود که نمیتونست بخوابه. او فقط دعا دعا میکرد تا هر چه زودتر مامانش با غذا برگرده. قهرمان از ترس به خودش میلرزید که چشمش به ماماش افتاد. خیال قهرمان راحت شد. فورا بغل مامانش پرید. اما نمیخواست که مامانش بفهمه ترسیده. مامان متوجه شد که قهرمان میلرزه. به او نگاه کرد و گفت:” تو ترسیدی عزیزم! ایرادی نداره اگه از چیزی بترسی. بهم بگو از چی ترسیدی؟”. اما قهرمان چیزی نگفت.
بعد از چند روز، دوباره غذاهای قهرمانشون تموم شد و وقتی هوا تاریک شد، مامان دنبال غذا رفت. دوباره قهرمان تنها شد. قهرمان که از تاریکی ترسیده بود، به اون صدای وحشتناک فکر کرد. او در حال فکر کردن بود که ناگهان یه سایه خیلی بزرگ دید که به طرف او نزدیک میشد. قهرمان از ترس قلبش تند تند میزد و نمیتونست جایی فرار کنه. سایه نزدیکتر و نزدیکتر شد تا به قهرمان رسید. قهرمان فورا روی زمین نشست و چشماشو بست. او تند تند نفس میکشید. با خودش فکر میکرد که سایه میخواد بهش آسیب بزنه. اما سایه بزرگ هیچ کاری با او نکرد.
قهرمان از ترس خوابش برد و وقتی چشماش رو باز کرد، دید روز شده و خبری از سایه نیست. بعد کمی غذا خورد و از مامان اجازه گرفت تا در جنگل قدم بزنه. قهرمان از اینکه از تاریکی میترسید، خیلی ناراحت بود. او کنار ساحل رفت و چشمش به یک فلامینگوی کوچولو خورد. پرهای او زخمی شده بود و تنها ایستاده بود. قهرمان به فلامینگو سلام کرد و با او دوست شد. و بعد گفت:” اسم من قهرمانه. اگه به مشکلی خوردی، حتما بهم بگو تا حلش کنیم!”. فلامینگو از قهرمان تشکر کرد و گفت:
” من بابا مامانمو گم کردم. خیلی وقته اینجا تنهام. پرهامم زخمی شدن و نمیتونم پرواز کنم!”. تو میتونی بابا مامانمو پیدا کنی؟”. قهرمان گفت:” من و دوستام میگردیم. شاید بتونیم پیداشون کنیم!” و بعد از فلامینگو خداحافظی کرد و به خونه برگشت. کم کم هوا تاریک شد و مامان مجبور شد به دنبال غذا بره. دوباره قهرمان تنها شد. قهرمان با خودش فکر میکرد ” وای اگه خرسا حمله کنن چکار کنم؟ واااای اون سایه خطرناک اگه امشب بهم صدمه بزنه چکار کنم؟”. با این فکرها خیلی ترسید. این بار قهرمان انقدر ترسید که خواب از سرش پرید.
ناگهان به یاد فلامینگو افتاد و گفت:” وااای فلامینگو هم حتما تنهاست و ترسیده. بهتره برم پیش اون تا هم خودم نترسم و هم اون!”. قهرمان به سمت ساحل رفت. وقتی به ساحل رسید، دید فلامینگو با خیال راحت خوابیده. خیلی تعجب کرد. ناگهان دریا موجی زد و فلامینگو از خواب بیدار شد. چشمش به قهرمان افتاد و گفت:” تو اینجا چکار میکنی؟”. قهرمان گفت:” اون شب یه صدای وحشتناکی اومد و ترسیدم. شب بعدشم یه سایه بزرگ بهم نزدیک شد و خیلی ترسیدم! گفتم بیام پیش تو تا تنها نباشیم. راستی تو نمیترسی! تو حتی نمیتونی فرار کنی!”.
فلامینگو لبخندی زد و گفت:” نه نمیترسم!”. قهرمان گفت:” چطور؟”. فلامینگو گفت:” چون به جای اینکه تو سرم بچرخم و فکرهای ترسناک بکنم، همه حواسم روی پامه. روی همین یه پایی که واستادم روش!”. قهرمان گفت:” یعنی تو فکرای ترسناک نمیکنی؟”. فلامینگو گفت:” آره! اون صدای بلند رو منم شنیدم. صدای یه موج بزرگ بود. اون سایه هم حتما شاخه یه درخت بوده! اگه به جای اینکه به فکرات توجه کنی، به پاهات، دستات، نفسات توجه کنی دیگه خودتو نمیترسونی!”. اون شب قهرمان فهمید که این خودشه که خودشو میترسونه. اگه به جای توجه به فکرای ترسناکش، به بدنش توجه کنه، ترس ازش دور میشه!
اگه این روزها خیلی سر بچتون داد میزنید، حتما اینجا ضربه بزنید و مقاله رو با دقت بخونید.