داستان کودکانه « کارل عینک میزنه» اثربخش ترین قصه برای کودکی که عینک نمیزند است. کودکان، مخصوصا وقتی به سن مدرسه می رسند، از عینک زدن اجتناب می کنند. مهم ترین دلیل آن ممکن است این باشد که آن ها « می ترسند از طرف دوستان شان مسخره شوند». با این حال، قصه زیر برای غلبه بر این ترس به کودکان 5 تا 9 ساله کمک خواهد کرد.
نویسنده: دکتر رضا ریحانی | درمانگر مجاز ICEEFT کانادا
ویژه کودکان 5 تا 9 سال
توی سرزمین حیوانات، بچه شیر زرنگی زندگی میکرد. اسم این بچه شیر باهوش، “کارِل” بود. کارل همیشه بچه شاد و بازیگوشی بود. یه روز همینطور که در حال بازی کردن بود، چشماش درد گرفت. او فورا پیش مامانش رفت و گفت:” مامان:” چشمام درد میکنن. یکم میسوزن!”. مامان خیلی ناراحت شد. بعد گفت:” باید بریم و از آقای دکتر کمک بگیریم!”. کارل و مامانش پیش آقای دکتر رفتن. آقای دکتر با دقت چشمای کارل رو معاینه کرد و بعد گفت:” اگه میخوای از چشمات مراقبت کنی، باید عینک بزنی!” و بعد یه عینک خوشگل به چشمای کارل زد.
فایل صوتی قصه برای کودکی که عینک نمیزند را می توانید از زیر دانلود کنید:
کارل خیلی ناراحت بود. با اینکه آقای دکتر هم عینک زده بود، اما باز هم کارل دوست نداشت عینک بزنه. کارل و مامان از آقای دکتر تشکر کردن و بعد به سمت خونهشون برگشتن. کارل انقدر غمگین بود که حتی یه کلمه هم حرف نمیزد. وقتی نزدیک خونه شدن، کارل دم در نشست و داشت غصه میخورد. او به این فکر میکرد که “وقتی عینک میزنه خیلی زشت میشه!”، “شاید بچهها اذیتش کنن!”، “عینک برای بچهها نیست و آدم بزرگا باید بزنن!” و با همین فکرها هرلحظه خودشو ناراحت و ناراحتتر میکرد.
تا اینکه، یه اسب خوشگل باسرعت دوید و پیش کارل ایستاد. به کارل گفت:” ناراحتی! میدونم! چیزی شده؟”. کارل گفت:” آره ناراحتم! دکتر گفته عینک باید بزنی. ببینش! اصلا دوسش ندارم!”. اسب دستشو بالا گرفت و گفت:” میدونم! منم زیر دست و پام یه نعل دارم. ببین! باید اینو بزنم. خب قشنگ نیس، اما من بزرگ شدم و میتونم از خودم مراقبت کنم. برای همین، این نعل رو میزنم تا دست و پام اذیت نشن! توام میتونی از خودت مراقبت کنی! مراقب خودت باش!” و بعد تند دوید و رفت.
اما کارل هنوز هم تو فکر بود و ناراحت. او بلند شد تا توی سرزمین قدمی بزنه که ناگهان موشی رو دید. کارل فورا سرش رو پایین انداخت تا موشی عینکش رو نبینه. چون خجالت میکشید. اما موشی خیلی تیزبین بود. اول به کارل سلام کرد و بعد گفت:” ببینمت! عینک زدی!”. کارل گفت:” آره دکتر داده. اما ازش خوشم نمیاد. شاید دیگه نزنم! خجالت میکشم”. موشی جلوتر رفت و گفت:” میدونی چرا همیشه من دستکش دستمه؟! چون دکتر گفته باید از دستت مراقبت کنی. اگه دستکش نپوشی ممکنه پوست دستت اذیت شه. منم واسه اینکه از خودم مراقبت کنم همیشه دستکش میپوشم. چون بزرگ شدم!”. و بعد گفت:” خوشحالم که توام بزرگ شدی کارل!”.
اما هنوز کارل ناراحت بود و از اینکه عینک روی چشماشه خجالت میکشید. کارل از موشی خدافظی کرد و رفت. کمی جلوتر، سگ نگهبان رو دید. همین که چشم کارل به سگ نگهبان افتاد خیلی سریع سرش رو پایین انداخت تا عینکش دیده نشه. اما سگ نگهبان، عینک کارل رو دید. سپس گفت:” کارل واقعا تو بزرگ شدی که میتونی از خودت مراقبت کنی. میتونی از چشمات مراقبت کنی. آفرین. ممکنه توام مثل من که این زنگوله گردنمه، عینکتو دوست نداشته باشی. ولی چون بزرگ شدی و میتونی از خودت مراقبت کنی بهت تبریک میگم!”. در همین بین صدای خطرناکی اومد و سگ نگهبان برای اینکه به همه بفهمونه خطری نزدیکه، فورا دوید و زنگوله به صدا در اومد. و کارل هم به خونه برگشت.
وقتی کارل به خونه رسید، وارد اتاقش شد. کتاب قصهای که دوست داشت رو برداشت و صفحه اول رو باز کرد. چشمای کارل خیلی واضح میدید. او از اینکه عینک بهش کمک میکرد همه چیز رو بهتر و واضحتر ببینه خیلی خوشحال بود. توی کتاب قصه نوشته بود:” وقتی لاکپشتی بزرگ شد، تونست از خودش محافظت کنه. حالا او لاک محکمی داشت!”. با خوندن این قصه، کارل با خودش گفت:” پس منم بزرگ شدم، بهتره از چشمام مراقبت کنم. عینکمو میزنم و مراقب چشمام هستم!”.
حالا کارل هر روز با افتخار عینکش رو میزد و مدرسه میرفت. او خیلی خوب میدونست که بچه قویای هستش که میتونه با عینک زدن از خودشو چشماش مراقبت کنه. حالا او عاشق عینکش شده بود. کارل و عینکش دوتا دوست هم شدن که به هم کمک میکردن و از هم مراقبت میکردن.
مجموعه قصه های آموزش جنسی کودکان