رعایت بهداشت فردی برای هر فردی الزامی است. عادت به رعایت بهداشت فردی بهتر است از سنین کودکی شکل بگیرد. در این سنین، ذهن پذیراتر است و به خاطر مطیع بودن بیشتر ( نسبت به دوره نوجوانی) با کمترین کشمکش می توان این عادت را در بچه ها ایجاد کرد. قصه « ویکتور مسواک میزنه» یکی از بهترین و اثربخش ترین قصه در مورد مسواک زدن است.
نویسنده: دکتر رضا ریحانی | درمانگر مجاز ICEEFT کانادا
ویژه کودکان 4 تا 9 سال
در یک جنگل زیبا، بچه خرگوشی به اسم «ویکتور» زندگی می کرد. ویکتور بچه بازیگوشی بود. او پر از انرژی بود. از صبح زود که بیدار می شد تا خودِ شب این طرف و آن طرف می پرید و بازی می کرد. البته ویکتور عاشق خوردنی ها هم بود. هویج های خوشمزه، کاهو های سرسبز آبدار و هر چیزی که خوشمزه بود.
ویکتور وقتی غذا می خورد، انرژی بیشتری می گرفت. برای همین بیشتر و بیشتر بازی می کرد. مادر ویکتور خیلی خوش حال بود که بچه پرانرژی ای دارد. اما از اینکه ویکتور مسواک نمی زد، خیلی ناراحت بود. چون می دانست که اگر فرزند بازیگوشش مسواک نزند، دندان هایش آسیب می بیند، خراب می شود و بعد باید کلی درد بکشد، دردِ دندان. به همین خاطر، همیشه به ویکتور می گفت که مسواک بزند.
اما ویکتور، اصلا دوست نداشت مسواک بزند. ویکتور هر روز، بازی می کرد، می خورد، مسواک نمی زد و می خوابید. یک شب که ویکتور می خواست بخوابد، ناگهان یکی از دندان هایش درد گرفت. او دستش را روی دندانش گذاشت و داد می زد و می گفت:« آی دندوووونم، آی دندونم! مامان! دندونم خیلی درد می کنه!». همین که مادر صدای ویکتور را شنید فورا پیش او رفت. ویکتور را دید که از درد دندان به خودش می پیچد.
مادر که دوست نداشت ویکتور اذیت شود، به او یک قرص داد. ویکتور خورد و درد دندانش کم شد و خوابید. اما وقتی از خواب بیدار شد، دوباره مشغول بازی و خوردن شد. آخر شب مادر گفت:« عزیزم! بیا باهم مسواک بزنیم.». اما ویکتور که دردش خوب شده بود گفت:« نه مامان! من خوابم میاد. مسواکم دوست ندارم.» و بعد خوابید.
دوباره صبح از راه رسید. ویکتور بیرون رفت تا مثل همیشه چیز های خوشمزه بخورد و بازی کند. اما این صبح، با همه صبح ها فرق داشت. چون پرنده دانا پیش او آمده بود. پرنده دانا گفت:« دیشب تو خوابم تو رو دیدم. اینکه دندونت درد گرفته و اذیت شدی. بیا می خوام بهت چیزی رو نشون بدم.». ویکتور با خوش حالی قبول کرد. اول از مادرش اجازه گرفت و بعد همراه پرنده دانا رفت.
پرنده دانا، ویکتور را نزدیک رودخانه برد. آن ها اسب های آبی زیادی را دیدند. پرنده دانا گفت:« می خوای بگم کدوم یکیشون مسواک نمیزنه؟!». ویکتور با تعجب گفت:« آره! اما چطور می خوای بفهمی؟ تا شب اینجا باشیم؟». پرنده دانا خندید و گفت:« الان می فهمیم. صبر کن اینجا.». سپس، به اسب های آبی نزدیک شد. پرنده دانا به نوبت با همه آن ها صحبت کرد. بعد نزدیک ویکتور شد و گفت:« فهمیدم کی مسواک نمیزنه! می خوای ببینیش؟!اصلا بیا بریم پیششون، من باهاشون حرف میزنم. ببینم توام می تونی پیداش کنی. فقط به دندوناشون خوب و بادقت نگاه کن!».
آن ها رفتند و پرنده دانا دوباره با آن ها حرف زد. این بار ویکتور با دقت نگاه می کرد. یکی از آن ها را دید که دندون های خیلی کثیف و زردی داشت. وقتی دهانش را باز می کرد، خیلی از دندان هایش سیاه بودند. حتی گاهی اوقات از درد دندان داد می زد. فورا ویکتور به پرنده دانا گفت:« این یکی مسواک نمیزنه! فهمیدم!». آنجا بود که ویکتور فهمید چرا مادرش به او می گوید مسواک بزند. آن ها به خانه برگشتند و ویکتور به مادرش قول داد که هرشب، مسواک بزند. و از آن روز به بعد، هرشب ویکتور مسواک می زد تا مثل آن اسب آبی نشود.
سوالاتی که در پایان قصه می پرسید، اثربخشی قصه را افزایش می دهد. نبوغ خفته پیشنهاد می کند در پایان قصه این سوالات را از فرزندتان بپرسید: « وقتی مادر متوجه دندان درد ویکتور شد، چه کار کرد؟»، « چه کسی به ویکتور کمک کرد تا دندان های سالم را از دندان های ناسالم تشخیص دهد؟»، « به نظر شما چرا ویکتور دوست نداشت مسواک بزند؟»، « تا حالا شده شما هم از مسواک زدن فرار کنید؟ چگونه این کار را انجام می دهید؟»، « چرا باید دندان های مان را هر شب مسواک بزنیم؟».
همانطور که می دانید، قصه بالا یک قصه در مورد مسواک زدن کودکان بود. شما دوست دارید راجع به چه موضوع دیگری قصه بنویسیم؟ لطفا نظرتان را برای ما بنویسید.
ارادتمند شما: دکتر رضا ریحانی
مقاله جدید نبوغ خفته را از دست ندهید. ۶ علت مهم برای وابستگی کودکان ۲ تا ۷ سال به همراه راهکارهای هر یک را می توانید از اینجا ببینید.